سربندی دو گیلاس را روی میز شیشهای گذاشت و روبهروی ندا نشست. ندا گیلاس خود را برداشت و به چشمان سربندی خیره شد. سربندی هم گیلاسش را بالا گرفت و گفت: «به سلامتی قویترین دختر روی کرهی زمین» و خندید. ندا گیلاس را به سمت دهانش برد و شروع به نوشیدن کرد. گوشهی لبان سربندی بالا رفت. ناگهان ندا تمام محتوای دهانش را به صورت او پاشید. سربندی از این حرکت عصبانی شد. اما در حالی که چشمانش را میمالید، گفت: «تو کی میخوای باور کنی که من قصد کشتن تو رو ندارم.»
و از گیلاس خود کمی نوشید و آن را رو به روی ندا گذاشت و گیلاس ندا را سمت خودآورد. ندا گفت: «همهی این کارا برای چی بود؟ کشتن پدر و مادر من. کشتن آریا.»
سربندی تکیه داد و گفت: «پدر و مادرتو من نکشتم.»
ندا: ولی آریا رو تو کشتی.
سربندی: تو دختر باهوشی هستی.
ندا: همین دلیل برام کافیه که بفرستمت جهنم! چرا؟!
سربندی: شاید خیلی احمقانه به نظرت بیاد. اما همیشه ... فکر میکردم تو اون قدر دیوانه باشی که بشه به دستت آورد.
ندا: اون وقت به این فکر نکردی که دو برابر سن منو داری؟
سربندی: نه! چون هم من هم تو عقیده داشتیم که سن و سال مهم نیست. یادته؟
ندا: پس اون کار کثیفم کار تو بوده.
سربندی گفت: «نه. اگه برای این اینجا اومدی چون من بهت تجاوز کردم، باید بگم که اشتباه اومدی.»
ندا دوباره تفنگش را بالا آورد و گفت: «من چیزی که میخواستمو فهمیدم.»
سربندی گفت: «هنوز نه! تو داری اشتباه میکنی. اصلاً ببینم. گیرم که منو کشتی. آخرش که چی. پلیس دنبالته. بالاخره گیرت میارن. میبرنت ایران. اعدامت میکنن!»
ندا: نه آقای سربندی! من دیوونهام. کسی از یه دیوونه انتظاری نداره. من بر میگردم.
سربندی: و تا آخر عمرت توی دیوونه خونه زندگی میکنی؟
ندا با گریه و صدای خراشیده گفت: «من الانشم دارم توی دیوونه خونه زندگی میکنم! دارم تو دنیایی زندگی میکنم که توش همه کس و کار یه دختر جوونو میکشن، با خودش هزار کار میکنن و مثل یه آشغال ولش میکنن گوشهی خونه تا از خونریزی بمیره! اون وقت پلیس به جای این که دنبال جانی واقعی باشه، دنبال خود اون دختره!»
سربندی گفت: «آروم باش ندا. باور کن این جوری هیچی حل نمیشه. منم یه روز درست جایی وایستاده بودم که تو وایستادی. رو به روی آدمی که فکر میکردم زندگیمو نابود کرده. من کاری رو کردم که تو میخوای بکنی. کشتمش. اون قدر با چاقو زدمش که دیگه تکون نخورد. اما چی شد؟ الان شدم یه آدم خطرناک که جون آدما براش هیچ ارزشی نداره. کسی که دوست خودشم میکشه! آره ندا. منم مثل تو بودم. برای همین میگم از این کار بگذر.»
ندا: راه برگشتی ندارم. میدونم که آیندهای هم ندارم. پس بهتره کاری رو که شروع کردم تموم کنم.
سربندی: پس ته دلت راضی نیستی.
ندا: برعکس. هیچ وقت تو زندگیم این قدر مطمئن نبودم.
سربندی با همان آرامش همیشگی ادامه داد: «وقتی من میخواستم انتقام بگیرم، اون ازم خواست که آخرین خواهششو براورده کنم. میدونی خواهشش چی بود؟»
ندا همچنان به او خیره شدهبود. سربندی دوباره روی صندلی نشست و ادامه داد: «این که پردهها رو کنار بزنم تا یه بار دیگه نور خورشیدو ببینه. اما من این کارو نکردم. و دخلشو آوردم. ندا. اگه میخوای منو بکشی من حرفی ندارم. ولی خوب فکر کن که اشتباه نکنی. شاید دیگه فرصتی برای تصمیم گیری نباشه.»
ندا: من اشتباه نمیکنم. تو اون کارو با من کردی سربندی. ما مثل همیم. تو همون طور که خودت میگی به من علاقه داشتی. پس بهترین راه برای به دست آوردن من چی بود؟ این که منو تبدیل کنی به یه تفالهی بی کس و کار، که با اشتیاق میاد سمتت و ازک کمک میخواد! اما اینجاشو نخونده بودی.
سربندی آهی کشید و گفت: «خیلی خوب. پس فقط یه خواهش ازت دارم. آخرین خواهش.»
ندا گفت: «چی؟»
سربندی گفت: «با من برقص ... فقط یک بار.»
ندا بسیار خشمگین شد. سربندی گفت: «میدونستم ...»
ندا مدتی اسلحه را به سمت او نشانه رفت. اما سرانجام آرام اسلحهاش را روی زمین انداخت و با پایش به سمت دیوار سر داد. مدتی به او خیره شد. سپس در حالی که به سمت او میرفت، گفت: «من مثل تو نیستم.»
و دستانش را به سمت او دراز کرد. سربندی لبخندی زد و آرام بلند شد. سپس به سمت دیگر اتاق که یک دستگاه پخش در آن بود رفت تا یک آهنگ پخش کند. دنیا دور سر ندا میگشت. نمیدانست چرا به این کار تن داده. اما احساس میکرد اگر این کار را نکند، عذاب وجدان رهایش نخواهد کرد.