سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

لحظه‌ی دیدار

ندا وارد ساختمان شد. ساختمان دوپلکس بود. یک محوطه پایین بود که پذیرایی در آن قرار داشت و محافظان هم در آنجا نگهبانی می‌دادند. در ورودی هم در همین محوطه باز می‌شد. در کنار دیوار، پلکانی قرار داشت که به طبقه‌ی دوم ساختمان و به محوطه‌ای که محل زندگکی سربندی بود منتهی می‌شد. ندا با اسلحه همه را تهدید می‌کرد. اما ولی به همه علامت می‌داد که آرامش خود را حفظ کنند. ولی طبقه‌ی بالا را نشان داد. ندا در حالی که همه را زیر نظر داشت، از پله‌ها بالا رفت و در را باز کرد.

 

در محوطه‌ی تاریک خانه که با نور شومینه روشن شده‌بود، سربندی روی صندلی، پشت به ندا نشسته بود. ندا تفنگ را به سمت او گرفت و گفت: «سلام آقای سربندی!»

در این هنگام ولی در حالی که تفنگش را به سمت ندا نشانه رفته‌بود وارد شد. ندا بدون توجه به او آرام به سمت صندلی رفت. ولی گفت: «قربان اجازه بدین ...»

در این هنگام سربندی آرام بلند شد. دستان ندا از عصبانیت می‌لرزید. ولی آرام گفت: «اسلحه تو

بنداز لعنتی!»

سربندی که همچنان پشتش به ندا بود، گفت: «پس بالاخره اومدی ندا.»

ندا گفت: «خیلی از دیدنم خوشحالی نه؟ چرا بر نمی‌گردی نگام کنی؟»

سربندی گفت: «چراغو روشن کن ولی. مهمون دارم، نمی‌بینی؟»

ولی با بی‌رغبتی با دست آزادش چراغ را روشن کرد. ندا همچنان سر سربندی را نشانه رفته‌بود. ولی مرتب چشمان خود را بین ندا و سربندی می‌گرداند. سربندی آرام برگشت و گفت: «سلام ... نویسنده‌ی جوان.»

ندا با شنیدن این حرف سست شد. همانی بود که در کابوس‌هایش دیده‌بود. سبیل جو گندمی، موهای مشکی و چشمان رنگی. ندا با بغض گفت: «پس تمام این مدت ... پس من درست فکر می‌کردم.»

سربندی آرام به سمت ندا حرکت کرد. ندا گریه‌اش را کنترل کرد و در حالی که نگاهی تهدید آمیز به

سربندی دوخته‌بود، تفنگ را محکم گرفت.

وقتی سربندی کمی نزدیک شد، آرام گفت: «می‌دونی؟ من آدم خطرناکیم ... اما برای تو نه.»

ندا: چرا! تو چرا این کارو با من کردی؟!

سربندی: داستان تلخیه ندا. بعضی وقتا تو زندگیت کارایی می‌کنی که بعداً از انجامشون پشیمون می‌شی.

سپس به ولی نگاه کرد و گفت: «از اینجا برو بیرون. به همه بگو اینجا رو تا پس فردا ترک کنن!»

ولی با عصبیت گفت: «ولی قربان!»

سربندی گفت: «نشنیدی چی گفتم ولی؟! همه بیرون! من و ندا رو تنها بذارین.»

ولی با بی رغبتی تفنگش را پایین آورد و گفت: «اطاعت!»

و از اتاق خارج شد. ندا و سربندی نگاهشان را به چشمان یکدیگر دوخته‌بودند.

سربندی: می‌دونی ندا؟ من و تو مثل همیم. شاید برای همین بود که ...

ندا: من مثل تو نیستم! تو یه قاتل کثافتی! تو یه خائنی.

سربندی: و تو قاتل نیستی؟
و پس از یک خنده‌ی کوتاه گفت: «برو یه نگاه به این مدت بکن. ببین چند نفرو کشتی! کسایی که لازم نبوده بکشی! اون روح لطیف و وجدان پاکت کجا رفت ندا؟»

ندا با صدای خراشیده داد زد: «برای من از وجدان حرف نزن! ماجرای من فرق می‌کنه!»

سربندی در حالی که به سمت باری که در کنار اتاق بود می‌رفت، گفت: «جدی؟ مگه ماجرای منو شنیدی که می‌گی ماجرای تو فرق می‌کنه! ندا تو نتونستی پاک بمونی. همون جوری که من نتونستم. تو خودتو به سامی بن نعیم فروختی! تو آدم کشتی. تو خیانت کردی. من موندم این ژست حق به جانبی که گرفتی برای چیه!»

ندا گفت: «خفه شو! امروز روز مرگته! ولی قبلش باید به سوالای من جواب بدی ...»

سربندی یک بطری شراب برداشت و روی بار گذاشت. سپس دو گیلاس آماده کرد و مشغول ریختن

آن شد. ندا گفت: «چی‌کار داری می‌کنی! نکنه فکر می‌کنی من شوخی دارم؟!»

سربندی برگشت و گفت: «اسلحه تو بنداز ندا. اگه بنا به کشتن بود، من خیلی زودتر از اینا می‌تونستم سر به نیستت کنم. اما نکردم، چون بهت علاقه داشتم.»

ندا: خفه شو آشغال!

سربندی خنده‌ای کوتاه کربد و سپس با لحنی کاملاً جدی گفت: «بندازش ندا. من می‌خوام حرفامو

بزنم! باید اجازه بدی.»

ندا دا زد: «پدر و مادر من چرا کشته شدن؟! کی به من ...»

سربندی گفت: «تعرض کرد؟ نگران نباش. همه رو بهت می‌گم. ماجرا اون جوری نیست که فکر می‌کنی. حالا اون اسلحه رو بیار پایین.»

ندا داد زد: «جواب بده!»

سربندی هم فریاد کشید: «بندازش!»

ندا جا خورد و اسلحه را پایین آورد. سربندی ادامه داد: «این همه آدم کشتی چی شد؟! از کدومشون جواب گرفتی!؟ این همه آدم به خاطر تو کشته نشدن که همه چی این جوری تموم شه!»

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد