-
داستان سیزده
یکشنبه 1 اسفندماه سال 1389 03:50
این داستان پایان یافته. برای خواندن داستان سیزده لطفاً از فهرست فصل های داستان که در نوار سمت چپ قرار دارد استفاده کنید. پست های مربوط به هر فصل در این فهرست ها آمده اند و ترتیب خواندن آنها از بالا به پایین است (دقت کنید که ترتیب فهرست خود فصل ها بر خلاف این روند است و به همین دلیل شماره ی هر فصل را در کنار آن نوشته...
-
آخرین سخن
چهارشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1389 11:16
سعید کنار پنجرهی کوچک هواپیما نشستهبود و از پنجره به بیرون نگاه میکرد. دکتر درخشان کنار او نشست و مدتی به او نگاه کرد. سعید که متوجه او شدهبود، آرام گفت: «خیلی حس عجیبی دارم.» دکتر درخشان: چه جور حسی؟ دلتنگی؟ سعید: دلتنگی ... شکست. دکتر درخشان: دوست داشتی الان ندا هم کنارت نشستهبود نه؟ سعید: آره ... نه! یعنی...
-
دو گلوله
یکشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1389 13:05
دو ماشین پلیس کنار ساختمان ایستادند. از یکی از آنها چهار مامور پلیس و از یکی دو مامور به همراه سعید و دکتر درخشان پیاده شدند. یکی از ماموران جلوی آنها را گرفت و به انگلیسی گفت: «شما همین جا بایستین.» سعید گفت: «من میتونم راضیش کنم. ما میتونیم باهاش صحبت کنیم. اون به حرف ما گوش میکنه.» مامور کمی فکر کرد و با شخصی که...
-
تاوان یک اشتباه
چهارشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1389 01:43
سعید و دکتر درخشان در یک ماشین پلیس نشستهبودند و به سمت خانهی سربندی حرکت میکردند. کاراگاهی کنار راننده نشسته بود، با انگلیسی با لهجهی هندی گفت: «دعا کنید دوست شما اونجا پیدا بشه. اون آدم کشته. باید هر چه سریع تر پیدا بشه.» سعید با نگرانی گفت: «سریعتر حرکت کنین! اون حتماً اونجاست. ما باید قبل از اینکه اتفاق بدی...
-
آخرین خواهش
سهشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1389 14:48
سربندی دو گیلاس را روی میز شیشهای گذاشت و روبهروی ندا نشست. ندا گیلاس خود را برداشت و به چشمان سربندی خیره شد. سربندی هم گیلاسش را بالا گرفت و گفت: «به سلامتی قویترین دختر روی کرهی زمین» و خندید. ندا گیلاس را به سمت دهانش برد و شروع به نوشیدن کرد. گوشهی لبان سربندی بالا رفت. ناگهان ندا تمام محتوای دهانش را به...
-
لحظهی دیدار
پنجشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1389 22:44
ندا وارد ساختمان شد. ساختمان دوپلکس بود. یک محوطه پایین بود که پذیرایی در آن قرار داشت و محافظان هم در آنجا نگهبانی میدادند. در ورودی هم در همین محوطه باز میشد. در کنار دیوار، پلکانی قرار داشت که به طبقهی دوم ساختمان و به محوطهای که محل زندگکی سربندی بود منتهی میشد. ندا با اسلحه همه را تهدید میکرد. اما ولی به...
-
خانهی سربندی
چهارشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1389 23:29
یک مرد که کت و شلوار مشکی رنگ و پیرهن سفید به تن داشت، با یک مسلسل در دستش، آرام در اطراف در باغ پرسه میزد. همین که از کنار یک درخت گذشت، یک تفنگ روی شقیقهاش قرار گرفت و صدایی زنانه گفت: «بندازش.» مرد گفت: «دیوونگی نکن.» ندا کنار او قرار گرفت و در حالی که همچنان اسلحه را روی شقیقهی او گرفتهبود، گفت: «گفتم اسلحهتو...
-
پلیس هند
سهشنبه 31 فروردینماه سال 1389 22:56
ندا گوشهای امن را برای خود پیدا کردهبود و در آن مخفی شدهبود. صدای آژیر پلیس که به خصوص در آن وقت شب رسوا کننده بود، هنوز به گوش میرسید. اما دیگر خبری از آن مامور تفنگ به دست نبود. ندا تنهای تنها بود. حتی نقشهاش برای یک بار دیگر دیدن سعید آن طوری که میخواست پیش نرفتهبود. شاید دفتری را که ندا در طول سفرش با خود...
-
بر نمیگردم
دوشنبه 30 فروردینماه سال 1389 22:53
ندا همچنان تفنگ را به سمت پسربچه گرفتهبود. سعید گفت: «بندازش ندا. بیشتر از این کارو خراب نکن!» ندا با پرخاش به زبان انگلیسی گفت: «بهتره هر کاری میگم انجام بدی. با من بیا.» پسربچه با گریه گفت: «باشه خانم! هر کاری که بگین انجام میدم.» دکتر درخشان کنار ندا آمد و خواست دست او را بگیرد و پایین بیاورد. اما ناگهان ندا...
-
ساختمان نیمهکاره
شنبه 28 فروردینماه سال 1389 22:19
سعید و دکتر درخشان در محوطهی فرودگاه راه میرفتند و دکتر درخشان چمدان چرخدار را روی زمین میکشید. پسربچه آنها را از دور دید و پس از کمی دقت، آنها را شناخت. سپس به سمت آنها رفت و به زبان انگلیسی سلام کرد. سعید سلام کرد و گفت: «سلام. چیزی میخوای؟» پسربچه: شما باید سعید باشین. شمام دکتر هستین درسته؟ درخشان: بله. تو ما...
-
جایی برای خواب
جمعه 27 فروردینماه سال 1389 21:43
پسرک و ندا به کوچهای رسیدند که خانههای آن قدیمی و دیوارهایش کهنه بود. ساختمانها اکثرا دو طبقه بودند و برخی از آنها یک تراس در طبقهی دوم داشتند. ندا مرتب به ساختمان ها نگاه میکرد. زنی که لباس صورتی رنگ هندی پوشیده بود، در یکی از تراسها مشغول پهن کردن لباس بود. با دیدن ندا و پسربچه، نگاهی خشک و بی روح به آنها...
-
پسربچه
پنجشنبه 26 فروردینماه سال 1389 20:58
ندا در حالی که کیف دستی اش را به دوش انداخته بود، موهایش را برخلاف همیشه از پشت بسته بود و عینک آفتابی اش روی سرش بود، آرام از پله های هتل پایین آمد و روی یکی از مبل های لابی نشست. نور روز از میان درهای شیشه ای و پنجره های بزرگ هتل، فضای جلوی لابی را روشن کرده بود. ندا از در هتل به بیرون خیره شده بود. پس از مدتی نگاهی...
-
سیزده و تنهایی
چهارشنبه 25 فروردینماه سال 1389 22:44
سعید روی صندلی انتظار در فرودگاه نشستهبود و به فکر فرو رفتهبود. صدایی زنانه در محوطه پیچید که: «از مسافران پرواز شمارهی ... به مقصد دهلی به مقصد دهلی، خواهشمندیم برای سوار شدن به هواپیما آماده شوند.» سعید هنوز به گوشهای خیره شدهبود. دکتر درخشان در حالی که عینک به چشم داشت، پیش آمد و گفت: «ماییم سعید. نمیخوای...
-
نشانی سربندی
دوشنبه 23 فروردینماه سال 1389 23:59
کیومرث: ندا زندست! تو موفق شدی سربندی! کار خودتو کردی! سربندی با آرامش از گیلاس خود نوشید. کیومرث آرام به سمت او آمد و در طرف دیگر میز شیشهای نشست. نگاهی به او کرد و ادامه داد: «یک سال ... ما درگیر یه ماجرای احمقانه بودیم. خانوادهای که نباید کشته میشدن، ولی شدن. اما سربندی. سعی کن اینو بفهمی که وقتی دختری مثل ندا...
-
تماس با سلطانی
شنبه 21 فروردینماه سال 1389 23:47
ندا به دیوار اتاق تکیه دادهبود و به جنازهها نگاه میکرد. او اینک نشانی کیومرث سلطانی را میدانست. یک نشانی که به قیمت جان هفت نفر تمام شدهبود. اشک از گوشهی چشمانش سرازیر شدهبود. اینکه حتی آغوش آنا هم میتوانست جای امنی برای او باشد. اما حتی آنا هم او را ترک کردهبود. طولی نکشید که اشکهایش از هر دو چشم سرازیر شد....
-
جاسوس
جمعه 20 فروردینماه سال 1389 22:56
ندا را روی زمین چرخاندند تا دست او را از پشت ببندند. ناگهان ماری با جهرهای وحشتزده گفت: «لعنتی!» ولی دیر شده بود. با یک شلیک، ماری به عقب افتاد. ندا با تفنگی که در دستش بود بلند شد. دو مرد فوراً اسلحههای خود را درآوردند. اما آنا که تفنگش را درآوردهبود با شلیک یک گلوله یکی از مردان را از پا درآورد. مردان گیج...
-
به سلامتی
پنجشنبه 19 فروردینماه سال 1389 16:42
ساعت هشت صبح بود. ندا از آسانسور بیرون آمد و به سمت لابی هتل رفت. آنا به تنهایی در لابی نشستهبود. ندا صبحبهخیر گفت و روبهروی او نشست. آنا هم سلام کرد و کمی از فنجان قهوهای که روبهرویش بود، نوشید. آنا: آمادهای ندا؟ ندا: آره. بقیه کجان؟ آنا: اونا با ما نمیان. فقط من و تو ایم. ندا: خیلی خوبه. نمیدونستم اگه اون...
-
قرار برای فردا
چهارشنبه 18 فروردینماه سال 1389 22:03
آنا و دوستانش در لابی هتل نشستهبودند. یکی از مردان (به زبان انگلیسی) گفت: «تو بیخود داری وقتتو تلف میکنی آنا. اون دختره هیچ وقت بهت اطمینان نمیکنه.» آنا بدون اینکه به او نگاه کند، با چهرهای امیدوار و با تبسمی کمرنگ گفت: «خواهیم دید. اون ... ندا ... دختر سرسختی هست. ولی تو این شرایط خیلی راحت اطمینان میکنه.»...
-
مهاجری
سهشنبه 17 فروردینماه سال 1389 22:08
- به به! جناب سرگرد علی دوستی! دوست قدیمی! - به به! سرگرد مهاجری! چه عجب شد یاد ما کردی مومن. - گفتم حالا که یه سر اومدم تهران، حیفه یه سر اینجا نزنم. چه می کنی مرد؟ علی دوستی با دستان باز، اشاره ای به پرونده ها کرد و گفت: «کار! دیگه دارم خسته میشم. وایستا بگم چایی بیارن.» - نه عزیز جان. با یه چایی توی دفترت نمی تونی...
-
آن چند نفر
یکشنبه 15 فروردینماه سال 1389 23:24
ندا مانند همیشه به دنبال ماجراجویی بود. برای همین، تصمیم گرفتهبود که دعوت آنا را برای شام بپذیرد. برای همین، خود را کاملاً آراسته بود. وقتی وارد رستوران هتل شد، آنا را دید که با همان جند نفری که دیروز دیدهبود، دور یک میز نشستهبودند. نفس عمیقی کشید و به سمت آنها رفت. در میان راه، آنا او را دید و بلند شد. دیگر...
-
ملاقات با آنا
شنبه 14 فروردینماه سال 1389 21:42
دهلی و به خصوص جایی که هتل ندا در آن قرار داشت، جای خیلی مدرنی نبود. اما زیباییهای خاص خود را داشت. مردم مهربان و فرهنگ زیبای آنجا ندا را مجذوب خود کردهبود. طوری که گاهی حتی فراموش میکرد که برای چه به اینجا آمده. همان روز عصر از هتل بیرون زد و با یک ماشین کرایهای به مسجد جامع دهلی رفت. یک ساعتی با راننده از آنجا...
-
نخستین روز در هند
جمعه 13 فروردینماه سال 1389 22:39
به هند رسیدم. دیار الوان. دیار زیباییها. اما برای من که هیچ کجای دنیا زیبا نیست، و هیچ لحظهای زیباتر از لحظهی مرگ نیست، این زیباییها دیدن ندارد. با این حال چند روزی خود را به گشت و گذار مشغول خواهم ساخت تا اگر کسی هنوز به دنبال من میآید، فرصت داشتهباشد. دوست دارم یک بار تاجمحل را ببینم. میگویند زیباست. شاید آن...
-
خبر مرگ
پنجشنبه 12 فروردینماه سال 1389 07:35
مرد نشستهبود و در فضای خانه که مانند همیشه تاریک بود، روبهروی میز شیشهای روی صندلی نشستهبود و سیگار میکشید. در به صدا درآمد. مرد گفت: «بیا!» ولی در را باز کرد و وارد شد. مرد سیگار خود را روی زیرسیگاری بلورینی که روی میز شیشهای بود تکان داد و آرام گفت: «بگو ولی.» ولی گفت: «آقای سلطانی با شما کار دارن.» مرد گفت:...
-
نامهی ندا
چهارشنبه 11 فروردینماه سال 1389 22:41
ماشین سعید با ترمزی شدید ایستاد. سعید بدون اینکه ماشین را خاموش کند از آن پیاده شد و دیوانهوار به سمت ورودی فرودگاه دوید. طوری که چند ثانیه طول کشید تا تعادل خود را به دست بگیرد. شیوا که در این مدت از ماشین پیاده شدهبود، با صدای بلند گفت: «سعید وایسا منم بیام!» سعید همچنان به راه خود ادامه داد و تنها گفت: «بدو!»...
-
اندکی تا پرواز
سهشنبه 10 فروردینماه سال 1389 11:55
چیزی به پایان یک هفتهای که ندا به سعید گفتهبود نماندهبود. اگر ندا راست میگفت، آن شب یا فردای آن پرواز داشت. در طول این یک هفته، سعید، شیوا و دکتر درخشان به هر کجا که میتوانستند، سر زدهبودند و جویای ندا شدهبودند. بسیاری از هتلهای تهران را به دنبال او جستجو کردهبودند. حتی سعید یک سفر به شمال رفتهبود تا بلکه...
-
نیالوده
دوشنبه 9 فروردینماه سال 1389 23:18
مهسا روی صندلی آلاچیق نشستهبود. چشمانش را که از گریه سرخ شدهبود، به گوشهای دوختهبود و سیگار میکشید. ندا هم روی صندلی دیگری نشستهبود و به او خیره شدهبود. پس از مدتی ندا گفت: «دوستش داشتی؟» مهسا چیزی نگفت و تنها دود سیگارش را بیرون داد. ندا گفت: «آخرین حرفی که زدی چی بود؟ اونا ... اونا کین؟ آدمای نامداری؟» مهسا...
-
تصفیهحساب با نامداری
یکشنبه 8 فروردینماه سال 1389 23:54
ندا با عینک آفتابی در آلاچیق نشستهبود. دور تا دور آلاچیق درختهای باغ دیده میشدند. نامداری از راه رسید و وارد آلاچیق شد. ندا با دیدن او بلند شد. اما نامداری از او خواست که بنشیند. هر دو نشستند. سپس نامداری گفت: «خوب، خانم ...» ندا گفت: «قادری.» نامداری با شنیدن این حرف جا خورد و با تعجب گفت: «قادری؟!» ندا گفت: «بله....
-
همسر
شنبه 7 فروردینماه سال 1389 23:49
نامداری یک ویلای بزرگ و مجلل در شمال کشور داشت که ندا نشانی آن را درست پیش از دستگیری شیراوژن از او گرفتهبود. او اینک در مقابل در نردهای دروازه مانند ویلا قرار گرفتهبود که به باغی بزرگ گشوده میشد. آرایش صورت و عینکی که به چشم داشت با همیشه فرق داشت. دکمهی زنگ را فشار داد. صدای یک زن جوان با ظرافت گفت: «بفرمایین.»...
-
شراره
پنجشنبه 5 فروردینماه سال 1389 23:39
شاید دیگر بازگشتی نباشد. اما باید رفت. اکنون سه روز میگذرد. سعید هنوز مرا پیدا نکرده. پیدا هم نخواهد کرد. اما میدانم این دفتر به دستش خواهد رسید. چگونهاش را نمیدانم. ندا میرود که خاطره شود. رفتن همیشه دشوار است. اما افسوس که نمیتوانم نروم. در چوبی یک خانه باز شد. شراره با دیدن ندا در بیرون در در پوست نمیگنجید....
-
آژانس هوایی
چهارشنبه 4 فروردینماه سال 1389 21:27
ندا از یک آژانس هوایی بیرون آمد. تلفن همراهش را از کیفش بیرون آورد و شماره گرفت. ندا: سعید؟ سعید: ندا؟! ندا: گوش کن سعید ... سعید: برای چی فرار کردی ندا! برای چی از من فرار میکنی؟! ندا: گوش کن ... سعید: نه تو گوش کن! من باید بدونم چه غلطی داری میکنی! قرار بود بری سر از این ماجرا دراری. نه این که آدم بکشی! بگو ببینم!...