سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

درد و بی‌دردی

ندا در حالی که یک کتاب به دست داشت، از در دانشگاه خارج شد. هنوز بیش از چند قدم از دانشگاه فاصله نگرفته بود که کسی او را صدا کرد. وقتی به اطراف نگاه کرد، با دیدن منبع صدا با خوشحالی گفت: «شیرین!» شیرین به سمت ندا آمد. آنها یکدیگر را در آغوش گرفتند و سپس با هم به راه افتادند. غمی که در چهره‌ی شیرین بود، توجه ندا را جلب کرد.

- خوب، چه خیر؟ پارسال دوست امسال آشنا! چه عجب یاد ما کردی!

- واقعاً منو ببخش ندا. خیلی سرم شلوغ بود. باور کن همش به یادت بودم.

- قربونت برم. اتفاقاً منم همین روزا می‌خواستم دیگه بهت زنگ بزنم. 

- تو چه خبر؟

- خبر، خبر ... والا الان که درگیر پایان نامه ام. راستی خبر خوب! تو آریا رو یادته؟ 

- همون دوست پسرت؟

- آره. اون ازم خواستگاری کرد. ما نامزد شدیم!

و از شدت هیجان به آرامی خندید. شیرین لبخند کمرنگی زد و گفت:

- مبارکه. راستشو بخوای منم دارم عروسی می‌کنم.

- ای وای مبارکه! پس این قیافه چیه گرفتی؟

- نمی‌دونم. آخه همه چی به این سادگی نیست.

- چیزی شده؟

- قصه‌اش مفصله. اتفاقاً اومدم همینو بهت بگم.

- باشه. اصلاً چه طوره بریم کافی شاپ همین جا، اون‌جا بهم بگی؟ 

گارسن آمد و دو فنجان قهوه و یک ظرف کوچک شیر روی میز گذاشت. شیرین کمی لیوان را گرداند. ندا منتظر بود که شیرین شروع به حرف زدن کند. اما شیرین نمی‌دانست از کجا شروع کند. شکر را برداشت و دو قاشق در قهوه‌ی خود ریخت و آن را هم زد. نگاهی به ندا انداخت. ندا لبخندی زد و گفت: «خوب حالا می‌گی چی شده؟» شیرین با خجالت لبخندی زد و در حالی که سرش را پایین گرفته بود، آغاز به صحبت کرد.

- ندا، خواستگارمو ندیدی. این‌قدر پسر خوبیه. این قدر مهربونه.  

- جدی می‌گی؟ اسمش چیه؟ از کجا با هم آشنا شدین؟

- علی. یکی از همسایه‌های محله قدیمیمونه.

- آخی. ایشالا خوشبخت شین. خوب تا اینجاش که غصه نداره. مشکل کجاست؟

- والا چی بگم.

- بگو دیگه. دارم نگران می‌شما.

- ما وضعمون زیاد خوب نیست. می‌دونی که. ازدواج یه رسم و رسوماتی داره. مخصوصاً پدر و مادر علی خیلی مقیدن به این چیزا. می‌گن دختر باید جهیزیه‌اش کامل باشه.

- ای بابا.

- الان مدتهاست بابام به فکر جهیزیه افتاده. از وقتی هم که این خواستگاری انجام شد، بابام داره اضافه کاری می‌کنه. ما دیگه شبا نمی‌بینیمش.

- بیچاره. خوب آخه اینا چرا گیر دادن؟ خوب باید درک کنن دیگه!

- خوب ندا جون ...

و با حالت بغض ادامه داد: «منم دوست دارم مثل دخترای دیگه پز جهیزیه امو بدم. سرم بلند باشه. احساس سرخوردگی نکنم.» ندا آزرده شد. دست شیرین را گرفت و گفت: 

- شیرین جونم این حرفا چیه؟ تو چیت با دخترای دیگه فرق می‌کنه؟ هیچی کم نداری. دختر تحصیل کرده، خوب. سرخوردگی چی آخه؟ حل می‌شه. نگران نباش عزیزم. به نظر من مهم تو زندگی عشقه، نه جهیزیه و مهریه و این چیزا. به باباتم نباید فشار بیارین.

- گفتنش واسه تو آسونه ندا! تو درد نکشیدی. تو خفت نکشیدی.

و گریه را آغاز کرد. ندا گفت: «عزیزم گریه چرا می‌کنی؟» شیرین با گریه گفت: «اصلاً اومدم اینو بهت بگم ندا. تو این هیر و ویری ... بابات بابامو اخراج کرده. دیگه همین آب باریکه هم ازمون گرفته شد.» ندا بسیار ناراحت شد. با تعجب پرسید: «چی!؟ جدی می‌گی؟ بابای من این کارو کرده؟» شیرین در حالی که گریه می‌کرد، سرش را به نشان تأیید و افسوس تکان داد. 

- نگران نباش شیرین جون. من باهاش صحبت می‌کنم. هر کاری از دستم بر بیاد برات می‌کنم. اینو بهت قول می‌دم. گریه نکن دیگه.

- نمی‌خوام خواستگارم بپره. دوستش دارم. 

- دیگه شورش نکن بابا! نمی‌پره. من با بابام صحبت می‌کنم دیگه! جمع کن اون لب و لوچتو بابا. اومدیم دور هم یه قهوه بخوریما.

شیرین در حالی که سعی می‌کرد بخندد گفت: «منو ببخش ندا. خیلی این روزا داغونم.» 

ندا لبخندی پرمهر زد و گفت: «نگران نباش شیرین جون. هیچ مشکلی نیست که حل نشه.» 

شیرین پوزخندی زد و گفت: «ای خانوم! جای ما نیستی ببینی مشکلا چه جوری حل نشده می‌مونن!»

ندا بال حالت شوخی گفت: «یه ریز داری تیکه می‌ندازیا! خیلی خوب. اصلاً من مرفه بی درد! خوبه؟ ولی من قول می‌دم این یکی رو برات حل کنم. حالا دیگه گریه نکن دختر خوب!»

شیرین اشک‌هایش را پاک کرد و یک جرعه از قهوه‌اش نوشید.