صدای موتور هواپیما شدت گرفت و هواپیما آرام آرام به حرکت افتاد. اینک ندا خود را در برابر یک هدف بزرگ میدید. نوعی دلهره وجود ندا را فرا گرفته بود. او دیگر تنها بود. آنهایی که زمانی میتوانستند در این راه یاریگر او باشند، اینک همچون خطوط باند پرواز میرفتند تا کوچک و کوچکتر شوند. اینک ندا مانده بود و یک راه دراز و پر فراز و نشیب به سوی ناکجایی که برای خود او نیز معلوم نبود. حرکت هواپیما سریع و سریع تر میشد تا در یک لحظه، از جای برخاست و با کنده شدن آن از زمین، آن دلهره نیز ناگهان از دل ندا رخت بربست و نوعی آرامش مجازی سرتاسر وجودش را فرا گرفت. آرامشی که هر چند گذرا مینمود، اما برای یکی دو ساعت نشستن در هواپیما و نوشتن، یا به قول ندا درد دل کردن با کاغذها، فرصت خوبی فراهم میکرد.
پس از گذشت چند دقیقه و وقتی که هواپیما کاملاْ از فرودگاه دور شده بود، چراغ کمربند خاموش شد. ندا که انتظار چنین لحظه ای را میکشید، لبخندی زد و به سرعت کمربند خود را باز کرد. سپس از جای برخاست و کمد بالای صندلی خود را باز کرد، ساک دستی اش را بیرون آورد و آن را روی صندلی گذاشت. و آرام باز کرد. سپس یک دفتر سیمی با جلد سبزرنگ و یک خودکار آبی بیک از داخل آن بیرون آورد و بعد، در کیف را بست و آن را دوباره در کمد بالای صندلی گذاشت.
آرام روی صندلی نشست و صفحه دوم دفتر را باز کرد تا آغاز به نوشتن کند. با خودکار آبی خود بالای صفحه نوشت:
سفری به سوی ناکجا
سپس آن را خط زد و نوشت:
آخرین خاطرات من
نگاهی موشکافانه به آن کرد، و آن گاه آن را نیز خط زد. صفحه دوم را جدا کرد و آن را مچاله کرد و در جیب مانتویش گذاشت. مدتی کوتاه به فکر فرو رفت و سپس، گویی به او وحی شده باشد، بالای صفحه نوشت:
سیزده
مدتی به آن نگاه کرد و سپس یک ستاره جلوی آن کشید. باز هم مدتی به سیزده و ستاره نگاه کرد و پس از آن که کاملاْ از آنها احساس رضایت کرد، به سراغ خط اول رفت و نوشتن را آغاز کرد:
از خانه دور میشوم
از شهر میگریزم
از باران دور میشوم
از آینه فاصله میگیرم
تا شاید برسم
میگریزم تا شاید آرام بگیرم
اینک تنهایم
آهنگ سفرم را با سیزده آغاز میکنم
سیزده را دوست دارم، چون مانند من تنهاست، چون هیچ کس نمی خواهدش، چون هیچ کس را نمیخواهد. خودش برای خودش بس است. سیزده، یعنی گوهری میان بینهایت عدد معمولی. همیشه به سیزده که میرسند مکث میکنند. نمیخوانندش. می گویند دوازده بعلاوه یک. از آن عبور میکنند. شاید چون خواندن آن، جرأتی میخواهد که همه ندارند.
سیزده نحس است؟ هرگز! سیزده رانده شده. چرا تنها سیزده را نحس میخوانند. آیا بار گناهی را به دوش میکشد؟ نه! سیزده بیگناه است. این مردمند که گناهکارند. او بار گناه دیگران را به دوش میکشد ...
قطره ای اشک به روی کاغذ چکید. همین که ندا به خود آمد، فهمید که دارد گریه میکند. دفتر را بست تا مبادا سیزده بالای صفحه او را ببیند و داغ دلش تازه شود. به صندلی تکیه داد و اشک ریخت و اشک ریخت.