سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

ندای خاموش

ندا چشمانش را تا نیمه باز کرد. ابتدا فکر کرد که همه چیز خواب بوده. مثل همه‌ی کابوس‌هایی که در این یک سال می‌دیده. تا این‌که متوجه خیسی لباسش شد. در این هنگام یک استکان دیگر آب به صورتش پاشیده شد. در اینجا بود که درد شدید و کوفتگی بدنش را احساس کرد. وقتی چشمانش را باز کرد، سامی رو‌به‌روی او بود. ندا آهی عاجزانه از درد کشید. وقتی سامی فهمید که ندا به هوش آمده، به محافظش علامت داد. محافظ جلو آمد و ندا را به زور بلند کرد و ایستاده به دیوار تکیه داد. ندا که گوشش سوت می‌کشید و صدای خود را نیز بم می‌شنید، با صدایی بی جان و با ناله، به زبان انگلیسی گفت: «چی از جونم می‌خواین؟ زودتر منو بکشین! دیگه تحمل ندارم.»

سامی گفت: «اونم به موقعش. فعلاً می‌خوام بدونم تو تنهایی یا نه.» 

ندا با صدایی لرزان گفت: «تنهاتر از من متولد نشده!» 

سامی داد زد: «شعر نگو ندا! به خودت نگاه کن. اگه نمی‌زنمت واسه اینه که یه مشت دیگه بزنم معلوم نیست چه بلایی سرت بیاد.» صداها آن‌قدر نامفهموم بود که ندا به زور آنها را می‌فهمید. سرش پایین بود. سامی موهای ندا را گرفت و آنها را به سمت پایین کشید تا سرش بالا بیاید. سپس گفت: «تو تنهایی؟» ندا چند سرفه کرد و گفت: «تنهای تنها. حالا بکشیدم تا شیخ مسعود زنده بمونه.» سامی با لحنی آرام و اطمینان بخش گفت: «خیلی خوب.» و موهای ندا را رها کرد. سر ندا دوباره پایین افتاد. 

سامی مدتی با محافظانش به عربی صحبت کرد. ندا سعی می‌کرد بفهمد که آنها چه می‌گویند. اما بی‌فایده بود. یکی از محافظان، تفنگ ندا را به سامی داد. سامی در حالی که به ندا چشم دوخته بود، آرام گفت: «اخرجا من هنا و انتظرا.» یکی از محافظان گفت: «لکنها لیست آمنة.» سامی عصبانی شد. دستش را پشت سر محافظ گذاشت و سرش را به سمت ندا چرخاند. سپس داد زد: «انظر الیها!» محافظ چیزی نگفت. سامی موهای ندا را گرفت و کشید. ندا فریاد بی‌رمقی سر داد. سامی دوباره با صدای بلند‌تر گفت: «انظر الیها! هی لا تقدر ان تحرک. اخرجا الان!» آن محافظ در حالی که نگاهی خصمانه به سامی می‌کرد، سرش را به نشان مثبت تکان داد و همراه با محافظ دیگر، آنجا را ترک کردند. سامی به سمت ندا آمد و گفت: 

- خیلی حیف شد ندا. ولی می‌دونی که تقصیر خودت بود.

- زودتر خلاصم کن.

- خیلی عجله داری. یعنی چیز دیگه‌ای نداری بگی؟

ندا که اشک از چشمانش سرازیر شده بود، آرام سرش را بالا آورد و با صدایی آرام و نفس گونه پرسید: «فقط بگو کجا رو اشتباه کردم؟» 

سامی پوزخندی زد و گفت: «دشمنتو دست کم گرفتی ندا.» 

ندا خواست گریه کند. اما به سرفه افتاد. سامی خشاب تفنگ ندا را بیرون کشید تا از پر بودن آن مطمئن شود. سپس دکمه‌ای را فشار داد و با کمی زور، اسلایدر (گلنگدن) را از سلاح جدا کرد. با مشاهده‌ی فشنگ در مخزن سلاح گفت: «مسلحشم که کردی. آماده بودی نه؟ به موقع گرفتیمت.» سپس دوباره تفنگ را سر هم کرد و خشاب را درون آن گذاشت و آن را از حالت ضامن خارج کرد. آن‌گاه نگاهی به چهره‌ی بی‌رمق ندا کرد و پس از اندکی گفت: «بذار حالا که به اینجا رسیدیم یه چیزیم من به تو بگم ...» 

محافظان در بیرون در منتظر بودند. پس از چند دقیقه ناگهان صدای دو شلیک به گوش رسید. محله‌ی خلوتی بود و صدای شلیک گلوله آن هم از داخل زیرزمین را کسی نمی‌شنید. با این حال محافظان کمی به اطراف نگاه کردند که کسی صدا را نشنیده باشد. پس از مدتی صدای پا از پله‌ها آمد. از میان تاریکی، سامی با حالتی عصبی و در حالی که سرش را می‌خاراند از راه رسید. کتش را که چند لکه خون روی آن بود درآورد و به سمت ماشین رفت. محافظان هم آرام با او حرکت کردند. سامی نیم تنه سوار ماشین شد و با تلفن همراهش شماره‌ای گرفت. 

اما محافظی که سامی بر سر او داد زده بود، در نیمه‌ی راه کمی تردید کرد. برگشت و به سمت داخل ساختمان رفت. آرام از پله‌ها پایین رفت. وقتی به پایین پله‌ها رسید، ندا را دید که غرق در سرخی خون روی زمین افتاده و نفس نمی‌کشد. مدتی به او خیره شد. سپس آرام آرام به سمت او حرکت کرد. اما ناگهان سامی از راه رسید و در حالی که نگاهی نافذ به آن محافظ می‌کرد، گفت: «ماذا حدث؟» محافظ گفت: «لا شیء!» سامی گفت: «لنذهب الی البیت شیخ مسعود.» محافظ با سر تأیید کرد و از پله‌ها بالا رفت. سامی نگاهی به ندا کرد و لبخندی از روی رضایت زد. سپس خود نیز از پله‌ها بالا رفت.

ماشین و موتورسیکلت‌ها روشن شدند و حرکت کردند. سامی که با ندا به این مکان آمده بود، بدون او آنجا را ترک کرد.

 

پایان فصل نخست - کابوس