سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

و آن روز

قادری و همسرش همچنان نشسته بودند و قادری در حال امضا کردن برگه‌ها بود. شیراوژن با دقت خاصی کار او را دنبال می‌کرد. مرد میانسال در میان آنها نبود. یکی از دو مرد جوان به دیوار تکیه داده‌بود و دیگری روی لبه‌ی مبل نشسته‌بود. ناگهان در اتاق به شدت باز شد و ولی ندا را به بیرون هل داد. سپس در حالی که اسلحه را روی سر ندا نشانه رفته بود و مرتب او را به جلو هل می‌داد، پشت سر او به سمت آنها آمد. مادر با دیدن این صحنه داد زد: «چی‌کار داری دخترمو!» 

پدر خواست بلند شود. اما شیراوژن با نگاهی تهدید‌آمیز به او اشاره کرد که بنشیند. قادری گفت: «این کارا چه معنی داره؟» 

شیراوژن رو به ولی گفت: «چی شده؟» 

ولی گوشی تلفن همراهش را درآورد و گفت: «خانوم به پلیس خبر داده.» 

شیراوژن با تعجب گفت: «پلیس؟!» 

ولی به سمت او رفت و گوشی تلفن همراه را به او داد. رنگ از روی ندا پریده بود و با نگرانی آنها را نگاه می‌کرد. شیراوژن نگاهی به گوشی کرد و گفت: «آریا؟ آریا کیه؟» 

مادر با عجله گفت: «کسی نیست! نامزدشه!» 

شیراوژن با آرامش گفت: «بکشش.» 

ولی ندا را به سمت اتاق برد. ندا جیغ می‌کشید و گریه می‌کرد. مادر دیگر نتوانست تحمل کند. از جا برخاست و به سمت ندا دوید. در این هنگام یکی از مردان عرب تفنگ خود را درآورد و به سمت او چند شلیک کرد. ندا جیغ کشید. قادری از جا برخاست و فریاد زد: «چی‌کار کردی عوضی؟!» 

همه ساکت شدند. حتی خود شیراوژن هم باور نمی‌کرد و نمی‌دانست باید چه کند. ولی دهان ندا را گرفت و او را به سمت اتاق برد. ندا ضجه می‌زد. قادری گفت: «می‌کشمت عوضی!» 

و به سمت شیراوژن حمله کرد و فریاد زد: «می‌کشمت عوضی!» 

قادری گردن شیراوژن را گرفت. اما ناگهان خون به صورت شیراوژن پاشید. مرد جوانی که به دیوار تکیه داده‌بود، تفنگش را به سمت قادری گرفته‌بود. قادری بلند شد و نگاهی به او کرد. مرد جوان چند شلیک دیگر به او کرد و او به زمین افتاد. در این هنگام مرد میانسال که با شنیدن صداها سراسیمه از دستشویی بیرون آمده‌بود، با دیدن این صحنه فریاد زد: «چی شد!؟ چی‌کار کردین دیوانه‌ها؟!» 

دست شیراوژن می‌لرزید. تلفن همراه را به او داد و بهت زده گفت: «دختره به نامزدش خبر داده! باید از اینجا بریم! قراردادارو بردارین بریم.» 

در این هنگام صدایی از داخل حیاط آمد. شیراوژن فریاد زد: «برو ببین کیه!» 

مرد میانسال گفت: «ندا کجاست؟» 

شیراوژن دستی به صورتش کشید و گفت: «الان ولی ترتیبشو می‌ده.» 

مرد میانسال گفت: «یعنی چی شیر اوژن؟! این قرارمون بود؟! خراب کردی!» 

از سوی دیگر در اتاق ناگهان ندا با مشت میان دو پای ولی کوبید. ولی یک شلیک کرد و سپس در حالی که به خود می‌پیچید، روی زمین افتاد. ندا از فرصت استفاده کرد و از اتاق بیرون جست. اشک جلوی چشمانش را گرفته‌بود و از شدت بغض، نفسش بند آمده‌بود. 

آریا از حیاط ندا را صدا کرد. ندا با بلندترین صدایی که در آن حال می‌توانست، فریاد زد: «آریا!»

یکی از مردان جوان، او را نشانه گرفت. مرد میانسال متوجه شد و فوراً تفنگ خود را درآرود. صدای یک شلیک آمد. مرد جوان که از گوشش خون زیادی بیرون زده بود، روی زمین افتاد. شیراوژن تنها نظاره‌گر این صحنه‌ها بود. 

ندا به در خانه رسیده بود. آریا با دیدن ندا به سمت او دوید. مرد میانسال هم به سمت روبه‌روی  در دوید تا آریا را ببیند. در این هنگام یک صدای شلیک دیگر شنیده شد و خون از پهلوی ندا بیرون زد. مرد میانسال به سمت مرد جوان دیگر برگشت و فریاد زد: «چی‌کار کردی لعنتی!؟»
و به سمت در دوید. ندا از پله‌های جلوی در پایین افتاد. آریا که با تیر خوردن ندا گویی دنیا بر سرش خراب شده‌بود، فریاد زد: «عوضی!» 

و به داخل خانه دوید. مرد میانسال نگاهی به او کرد. پوزخندی زد و تفنگش را به سمت او گرفت. هنوز آریا چند قدمی بر نداشته بود که مرد چندین تیر به سمت او شلیک کرد و او را نقش زمین کرد. سپس خود به سمت ندا دوید. ندا بیهوش روی زمین افتاده‌بود و سر و پهلوی او خونین بود. مرد با چهره‌ای غم‌آلود خون‌های صورت ندا را کمی پاک کرد. سپس با خشم بلند شد و فریاد زد: «این بود شیراوژن؟! این بود قرار ما؟»

سپس یک سیلی نثار او کرد و او را به عقب هل داد. مرد جوان اسلحه را به سمت او نشانه گرفت. دو مرد عرب نیز شیراوژن را نشانه رفتند. شیراوژن فریاد زد: «آدمای شیخ شروع کردن! آدمای تو!» 

سپس آرام گفت: «باید بریم. پلیس هر لحظه سر می‌رسه.» 

ولی نیز در حالی که تلو تلو خوران به سمت آنها می‌آمد با گریه گفت: «حالا چی‌کار کنیم قربان؟» 

مرد میانسال گفت: «راه بیفتین بریم.» 

آنها به سمت در خروجی حرکت کردند. ماشین آنها در حیاط منزل پارک بود. در میان راه مرد میانسال گفت: «اون مرتیکه رو می‌کشم. نمک به حروم رو یه دختر جوون آتیش باز می‌کنه!» 

شیراوژن گفت: «اونا آدمای کیومرثن اون عربام آدمای تو ان. به من چه. همشونو بکش! اون عربه‌ام به یه زن شلیک کرد! حالا جوش نزن. اگه یکیشونم زنده می‌موند کارمون ساخته بود.» 

 

پایان فصل پنجم - پیش از حادثه 

 

نوروزتان پیروز