سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

دو گلوله

دو ماشین پلیس کنار ساختمان ایستادند. از یکی از آنها چهار مامور پلیس و از یکی دو مامور به همراه سعید و  دکتر درخشان پیاده شدند. یکی از ماموران جلوی آنها را گرفت و به انگلیسی گفت: «شما همین جا بایستین.»

سعید گفت: «من می‌تونم راضیش کنم. ما می‌تونیم باهاش صحبت کنیم. اون به حرف ما گوش می‌کنه.»

مامور کمی فکر کرد و با شخصی که به ظاهر مافوق بود، مشورت کرد. آن گاه گفت: «خیلی خوب. ولی باید خیلی مراقب باشین.»

در باغ مانند همیشه باز بود و همه داخل شدند. وقتی نزدیک ساختمان شدند ناگهان صدای شلیک به گوش رسید و باعث شد که ماموران اسلحه‌های خود را درآوردند و به سرعت به سمت داخل ساختمان بروند. سعید و دکتر درخشان با نگرانی به هم نگاه کردند. دو نفر از ماموران به سمت پشت ساختمان رفتند. بقیه مقابل در جلو قرار گرفتند. ناگهان یک صدای شلیک دیگر به گوش رسید. کاراگاه داد زد: «درو باز کنین! همه چیز تموم شده. تسلیم شو.»

 

از سوی دیگر، ندا غرق در خون کنار دیوار نشسته‌بود و با نگاهی سرد چشم به سربندی دوخته‌بود. چیزی جز یک تصویر تار از او نمی‌دید. احساس سرمای شدید می‌کرد و بدنش سست شده‌بود. تصویری از آریا و پدر و مادرش در چشمانش نقش بست و از شوق پیوستن به آنها لبخندی کمرنگ بر لبانش نشست. اما تصویر ناگهان کنار رفت و چهره‌ی سربندی را در مقابلش دید. چهره‌ای تار ولی گویا از این واقعیت که قاتل پدر و مادرش و آریا هنوز زنده است. تسلیم مرگ شدن در این لحظات هر چند ساده بود، اما چیزی نبود که ندا را راضی کند. با دستش شروع به جستجو روی زمین کرد.

سربندی پشت کرد تا نگاهش در نگاه ندا نیفتد. سپس در حالی که به سمت میز شیشه‌ای می‌رفت، دستی به صورت خود کشید و گفت: «انتخاب اشتباهی کردی ندا. ما می‌تونستیم هر دو زنده بمونیم ... نه یکیمون. ولی نمی‌تونستم اجازه بدم او کسی که می‌میره من باشم. می‌دونم که باور نمی‌کنی. اما هنوزم اون قدر قدرت ندارم که جون دادن تو رو ببینم.»

ندا با صدایی بریده گفت: «من ... دارم.»

سربندی ناگهان با حالتی وحشت زده برگشت. ندا با دو دست، تفنگش را رو به او گرفته‌بود. سربندی اسلحه‌اش را بالا آورد. اما پیش از اینکه آن را به سمت ندا بگیرد، ندا شلیک کرد. تیر ندا به هدف نخورد. سربندی که در این میان فرصت کرده‌بود که آماده‌ی شلیک شود، یک تیر دیگر به ندا شلیک کرد. ندا هم هم‌زمان تیراندازی کرد. این بار هر دو به هدف زدند. ندا ناله‌ای دردناک کرد و تفنگ از دستش افتاد. سربندی به سمت عقب افتاد و روی میز شیشه‌ای افتاد. میز شکست و سربندی در میان خرده‌های شیشه درجا جان سپرد. ندا به پهلو روی زمین افتاد. دیگر نفس کشیدن برایش غیر ممکن شده‌بود. اما اینک لا اقل می‌دانست که شاید سربندی مرده‌باشد. نمی‌دانست تیر دوم به کجا خورده. حتی نمی‌دانست که تیر اول به هدف خورده یا نه. تنها در سیاهی چشمانش دو تیر شلیک کرده‌بود.

ماموران به سرعت وارد اتاق شدند و به دنبال آنها سعید و دکتر درخشان هم وارد شدند. سعید با دیدن ندا فریاد زد: «نه!» 

و به سمت ندا دوید. یکی از ماموران سعی کرد جلوی او را بگیرد. اما سعید او را کنار زد و بالای سر ندا رفت. ندا غرق خون  به پهلو روی زمین افتاده بود. باریکه ای از خون از دهانش جاری شده‌بود و زیر سرش را نیز مانند زمین زیرش سرخ کرده‌بود. سعید او را بلند کرد و گفت: «ندا صدامو می‌شنوی!؟» 

دکتر درخشان گفت: «سعید ...» 

سعید دست سرد ندا را گرفت و در حالی که او را در حالت نشسته در آغوئش گرفته‌بود با گریه گفت: «تو نمی‌تونی ندا! بعد این همه مدت نمی‌تونی بمیری ندا! فهمیدی!؟» و فریاد زد: «می‌شنوی چی می‌گم ندا!؟» 

دست ندا کمی باز شد و سعید لغزش آن را در دستانش احساس کرد. رو به دکتر درخشان با صدای بلند گفت: «زندست! زندست دکتر!» 

دکتر درخشان گفت: «سعید! گوش کن ...» 

سعید داد زد: «دستش تکون خورد! به جان مادرم دستش ...» 

دکتر درخشان دست روی شانه‌ی سعید گذاشت و گفت: «بلند شو سعید ...» 

سعید گفت: «به خدا دستش تکون خورد!» 

دکتر درخشان گفت: «می‌دونم سعید. ولی ...» 

سعید ندا را رها کرد و به انگلیسی داد زد: «یه آمبولانس خبر کنین.» 

دکتر درخشان عینکش را زد و بالای سر ندا نشست. دست کنار گردن ندا گذاشت و مدتی نگه داشت. سپس آهی کشید و سری به نشان تاسف تکان داد. سعید گفت: «دیدین گفتم زندست! اون زندست. فقط نفس نمی‌کشه. تنفس مصنوعی دکتر!» 

دکتر درخشان بلند شد و دست سعید را گرفت و در حالی که او را از ندا کنار می‌کشید گفت: «فایده نداره سعید! فکر می‌کنی یه آدم چه قدر خون تو بدنش داره! زیرشو نگاه کن!». سعید داد زد: «می‌خوام تنفس مصنوعی بهش بدم ولم کنین دکتر! ندا! ...»

نظرات 1 + ارسال نظر
جودی آبوت یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 15:04 http://www.sudi-s.blogsky.com

وای خدایا ! خیلی غم انگیزه ! :(

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد