سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

کیش و مات

یک صفحه‌ی شطرنج روی میز شیشه‌ای قرار داشت که تعدادی از مهره‌های آن بیرون بودند. مردی با سر تاس و موهای کمی بلند دور سر، و صورتی تراشیده رو به روی مرد دیگر نشسته بود و منتظر حرکت او بود. پس از مدتی سرانجام مرد یک مهره را جا به جا کرد و گفت: «کیش.» مرد تاس به فکر فرو رفت. در این هنگام کسی در زد. مرد با آرامش گفت: «بیا تو.» 

در باز شد مردی که کت و شلوار به تن داشت، وارد شد. مرد تاس به صفحه چشم دوخته بود و فکر می‌کرد. مرد دیگر پس از آن که مدتی مرد کنار در چیزی نگفت، پرسید: «چی شده؟» ولی گفت: «شیخ مسعود به قتل رسیده قربان.» توجه مرد تاس به ناگاه به خدمت‌کار جلب شد. مرد به صندلی تکیه داد و مدتی سکوت کرد. خدمت‌کار که ولی نام داشت، پس از مدتی پرسید: «چی دستور می‌دین قربان.» 

مرد که چهره‌اش در تاریکی معلوم نبود، با حالت شوخی گفت: «من فکر می‌کردم ندا قادری کشته شده.»

ولی گفت: «معلوم نیست چه اتفاقی افتاده قربان.» 

مرد، کمی فکر کرد و گفت: «گفتی کی ندا رو کشته بود؟» 

ولی گفت: «بن نعیم، مشاور شیخ مسعود.»

مرد دیگر، یک مهره را حرکت داد و گفت: «همیشه یک راه فرار هست!»

مرد یک مهره حرکت داد. سپس از روی رضایت، آرام خندید و گفت: «کار خود بزمجشه. به پلیس امارات خبر بدین بن نعیمو دستگیر کنن. عامل قتل شیخ مسعود اونه.» ولی، گفت: «اما قربان ...» مرد با لحنی تهدید آمیز گفت: «از کی تا حالا روی حرف من اما میاری ولی؟» ولی معذرت خواست. مرد با دستش به او علامت داد که برود. او نیز آنجا را ترک کرد و در را بست.

مرد تاس نگاهی به مرد کرد. مرد از جیبش یک جعبه سیگار درآورد و گفت: «سیگار می‌کشی؟» 

مرد تاس با سرش رد کرد و گفت: «دودی نیستم.» 

سپس یک مهره را جا به جا کرد. مرد یک سیگار برای خود برداشت. سر آن را با ابزار مخصوص برید. آن را در دهان خود گذاشت و روشن کرد. مرد تاس نگاهی ریز بینانه به او کرد. با کنجکاوی پرسید: «چی تو سرته؟ می‌خوای بن نعیمو تو دردسر بندازی؟»  

مرد آرام خندید و گفت: «نه، دوست عزیز. من نمی‌خوام کسی توی دردسر بیفته. من در مورد بن نعیم چیزایی می‌دونم که تو نمی‌دونی. اون قدر که بن نعیم توی دبی کثافت کاری کرده، هر کس دیگه کرده بود تا الان صد بار گیر افتاده بود. ولی اون همیشه راهشو پیدا می‌کنه. باید اعتراف کنم ... اگه یه کم عصبی و نمک به حروم نبود، حتماً میاوردمش برای خودم کار کنه.»

- اگه این‌قدر برات عزیزه پس چرا داری به پلیس خبر می‌دی؟

- ببینم. تو که فکر نمی‌کنی ندا قادری مرده؟

- من؟ نه. من از اون اولشم باور نمی‌کردم.

- درسته. این کار ... قتل شیخ مسعودو می‌گم ... از هیچ کس جز یه ببر زخمی مثل ندا بر نمیاد. حتی از اون بن نعیم. حتی اونم ترسو تر از این حرفاست.

- نگفتی. چرا بن نعیمو لو می‌دی؟

- می‌خواستم به همین برسم. دلیلش معلومه. این طوری سر بن نعیمو مشغول می‌کنم و به ندا فرصت بیشتری می‌دم که از امارات خارج بشه. 

- اگه اون ندا رو لو بده چی؟ 

- لو بده؟ برای این کار اول باید اعتراف کنه که ندا زندست. اون موقع گیر آدمای شیخ مسعود میفته.

- جالبه. من تا حالا فکر می‌کردم تو می‌خوای ندا رو بکشی.

- بکشم؟ نه نه نه! هرگز این فکرو نکن. بر عکس، من می‌خوام ازش محافظت کنم.

- پیداست به قادری جوان علاقه داری.

- وقتی فهمیدم که از لاک خودش بیرون اومده، خیلی خوشحال شدم. اما وقتی فهمیدم که هدفش از خروج از کشور چیه، یه کم به هم ریختم. 

- چرا؟ به خاطر مرگ دوستت؟

مرد دود سیگارش را آرام بیرون داد و گفت: «دوست؟ صدتا از این دوستا فدای یه تار موی ندا. ترس من از مرگ این آدما نیست. من از روزی می‌ترسم که مجبور شم بین زندگی اون و زندگی خودم یکی رو انتخاب کنم ... اون روز سخت ترین روز زندگی من خواهد بود.»

مرد تاس گفت: «حالا وقتی این انتخاب گردن تو افتاد اون موقع تصمیم بگیر. شاید ندا کارو برات راحت‌تر کرد.»

آنها با هم خندیدند. مرد زودتر ساکت شد و گفت: «ولی اگه ندا همین طوری پیش بره داستانش ناتموم می‌مونه. شانس آورد بن نعیم دخلشو نیاورد. اون خیلی راحت آدم می‌کشه. ولی ندا باید بفهمه که یه آدم همیشه شانس نمیاره. ندا خیلی احساسی عمل می‌کنه. رو کاراش فکر نمی‌کنه. اون باید خودشو درست کنه.» 

مرد تاس گفت: «اون یه دانشجوی ادبیاته! یه شاعره. فکر کنم این ماجراهایی که براش پیش اومده رو تو فیلمام ندیده بوده. چه انتظاری داری؟» 

مرد گفت: «و مدرک من چیه؟»

مرد تاس در حال خنده تکیه داد و سپس گفت: «پس رومئو و ژولیت یه وجه تشابهی با هم دارن!» 

مرد بدون آن که حرفی بزند، یک مهره را جا به جا کرد و گفت: «کیش ... و مات!»