سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

آخرین سخن

سعید کنار پنجره‌ی کوچک هواپیما نشسته‌بود و از پنجره به بیرون نگاه می‌کرد. دکتر درخشان کنار او نشست و مدتی به او نگاه کرد. سعید که متوجه او شده‌بود، آرام گفت: «خیلی حس عجیبی دارم.»

دکتر درخشان: چه جور حسی؟ دلتنگی؟

سعید: دلتنگی ... شکست. 

دکتر درخشان: دوست داشتی الان ندا هم کنارت نشسته‌بود نه؟ 

سعید: آره ... نه! یعنی نمی‌دونم. شاید ندا ... شاید ما خیلی ظالم بودیم که می‌خواستیم ندا رو نجات بدیم. ولی ... دوست داشتم یه بار دیگه باهاش صحبت کنم. فقط یه بار دیگه.

دکتر درخشان: دوست داشتی تو با ندا صحبت کنی یا ندا با تو صحبت کنه؟ 

سعید به سمت او برگشت و گفت: «منظورتون چیه؟» 

دکتر درخشان: می‌دونی من دیروز کجا بودم؟ 

سعید: نه. کجا بودین؟ 

دکتر درخشان دفتر ندا را بیرون آورد و به سمت سعید گرفت. سعید با حالتی مردد گفت: «این ... این چیه؟»

دکتر درخشان گفت: «چیزی نپرس.» 

سعید دفتر را از دست او گرفت و باز کرد: 

 

از خانه دور می‌شوم

از شهر می‌گریزم

از باران دور می‌شوم

از آینه فاصله می‌گیرم

تا شاید برسم

می‌گریزم تا شاید آرام بگیرم

اینک تنهایم

 

آهنگ سفرم را با سیزده آغاز می‌کنم 

 

اشک در چشمان سعید جمع شد. به سرعت ورق زد تا به صفحه‌ی آخر رسید: 

زندگی قافیه ی باران است 

من اگر پاییزم 

و درختان امیدم همه بی برگ شدند 

تو بهاری 

و به اندازه ی باران خدا زیبایی

  

اگر این دفتر را می‌خوانی یعنی دیگر من نیستم. بدان که هیچ گاه نمی‌خواستم این گونه از تو دور شوم. هیچ گاه نمی‌خواستم این گونه فاصله بینمان بیافتد. سعید! قسم می‌خورم که دوستت داشتم. شاید نه به عنوان همسر، که به عنوان یک دوست خوب که تا آخرین لحظات زندگیم مرا همراهی کرد. حس انتقام از من یک انسان بی‌روح ساخت که دیدن خون برایش عذاب آورد نبود. انتقام حس بسیار خوبی است. اما من دیر فهمیدم که این انتقام به بهایی که پرداختم نمی‌ارزید. به هر کس که می‌شناسی بگو ندا بیگناه بود. بگو ندا تنها بود. ندا یک شاعر ظلم دیده بود، نه یک قاتل فراری. و برای ثابت کردن این، همه چیزش را داد. ثروتش، انسانیتش ... و زندگیش. به همه بگو که عدد سیزده نحس نیست. هر چند ... سیزده همیشه دوازده بعلاوه‌ی یک خواهد ماند ... و ندا، بلایی که همه را با خود به آغوش خاک کشاند.

 

دوست تو 

ندا 

 

پایان فصل ششم - انتقام

پایان داستان

نظرات 5 + ارسال نظر
جودی آبوت چهارشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:51 http://www.sudi-s.blogsky.com

واااااااااااااای :(:(:(:(:(

sahar چهارشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 15:53 http://bit.ly/crLTEN

سلام دوست عزیز داشتم تو گوگل سرچ میکردم که وبلاگ شما را دیدم . واقعا عالی هست خیلی لذت بردم.اگر خواستی به وبلاگ منم یه سر بزن. ممنونم اگر خوشت اومد لینکم کن

نگار چهارشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 13:52 http://www.u-man.blogsky.com

سلام
خوب این داستان تموم شد به سلامتی داستان خوبی هم بود.قصد ادامه دادن نداری؟
با یه داستان دیگ یه زندگیه دیگه؟

بهبوهه سه‌شنبه 25 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:29 http://lahzehayenabeman.blogfa.com/

قلمت استوار...

هانی سه‌شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 00:06 http://www.lovemana.persianblog.ir

سلام... من از سرزمین آشنائی و امید آمده ام از سوی نسیمی به برگ های عاشقانه
وب زیبائی دارید امیدوارم همیشه موفق و شاد باشید
در صورت تمایل با تبادل لینک نظر خود را اعلام دارید
با امید زندگی باید کرد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد