سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

تصمیم بزرگ

قسمت «و پروانه ...» برای تطابق زمانی داستان، تغییرات کوچکی کرده

شیوا: عجیبه! خیلی عجیبه! از ندا همچین صحبتی بعیده! ندا که تنهایی از پس خودش بر میاد، چه جوری این قدر احساس ضعف کرده‌بود؟

سعید: ندا پیچیده ترین کسیه که تا حالا دیدم. و خطرناک ترین. بذار یه چیزیو بهت بگم شیوا. یه چیزی که تا حالا به هیچ کس نگفتم. اما امروز تصمیم گرفتم به تو بگم. و فقط به تو! تو هم باید قول بدی به هیچ کس، حتی به بابات نگی!

شیوا: معلومه سعید! من دهنم قرص قرصه!

سعید گفت: «یه دقیقه اون کیف منو بده!» 

شیوا با کنجکاوی کیف سعید را که زیر میز بود به او داد. سعید کیف را باز کرد و شروع به گشتن آن کرد. شیوا گفت: «دنبال چی می‌گردی؟» 

سعید با تعجب گفت: «آورده بودمش که! صبر کن ...» و سرانجام لبخندی کمرنگ روی لبانش نشست و گفت: «آهان ایناهاش!» 

و یک شناسنامه درآورد و روی میز گذاشت. شیوا با دیدن آن دست روی آن گذاشت و با تعجب به سعید نگاه کرد. سعید با چشمانش اشاره کرد که آن را باز کند. شیوا با تردید و در حالی که چشم از سعید بر نمی‌داشت شناسنامه را باز کرد. نیم نگاهی به عکس سعید که روی صفحه‌ی اول بود انداخت. سپس دوباره به سعید خیره شد. سعید باز هم به شناسنامه اشاره کرد. شیوا نگاهش را روی شناسنامه انداخت و یک ورق زد. اما ناگهان گویی ماری سمی از شناسنامه بیرون زده باشد، چشمانش را روی هم چذاشت و شناسنامه را بست. از ترس چشمانش را باز نمی‌کرد. 

سعید شناسنامه را از دست او گرفت. شیوا با صدایی که از تعجب و ترس می‌لرزید، گفت: «این امکان نداره!» سپس چشمانش را باز کرد و گفت: «سعید! یعنی تو و ندا ... » 

سعید گفت: «آره.»

شیوا گفت: «تو نباید این کارو می‌کردی! سعید! ندا تو وضعیت خوبی نبود! تو ... ازش سوء استفاده کردی!» 

سعید لبخندی زد و گفت: «نه شیوا! این ندا بود که از من سوء استفاده کرد.» 

شیوا که زبانش به لکنت افتاده بود، گفت: «با هم ... زندگی هم کردین؟» 

سعید سرش را به نشان رد تکان داد و گفت: «فقط یه هفته! اونم فقط چون من شمال بودم و جایی نداشتم. چون برنامه ریزی نشده رفته بودم. وگرنه ... نه!» 

شیوا با بهت سرش را به نشان تایید. سپس گفت: «من نمی‌فهمم سعید! تو رو خدا یه کم روشنم کن! چرا این کارو کردین؟»

سعید: من یا اون؟

شیوا: چه فرقی می‌کنه! رک حرف بزن سعید دارم دیوونه می‌شم!

سعید: فرق می‌کنه. من دلم برای ندا سوخت. وقتی دیدم این قدر تنهاست که داره به من پیشنهاد ازدواج می‌ده، فکر کردم واقعاْ به یه نفر نیاز داره. و البته داشت. ولی نه اون نیازی که من فکر می‌کردم! 

شیوا: پس چی؟ 

سعید پوزخندی زد و گفت: «سادست! ندا بعد فوت پدر و مادرش یه قیم داشت، که اونم خارج بود. بارها از ندا خواسته بود که باهاش بره. اما ندا قبول نکرد. کلی سر این که به ندا اجازه‌ی ازدواج بده بازی درآورد. چه قدر ما فیلم بازی کردیم براش! این که اون خودشو سرپرست ندا می‌دونست برای ندا قابل تحمل نبود. ندا به یکی احتیاج داشت که بدون این که ازش سوال کنه، هر کاری که می‌خوادو انجام بده.» 

شیوا خنده‌ای عصبی کرد و گفت: «یعنی ... الان که ندا رفته ... تو رضایت‌نامه دادی که رفته؟» 

سعید گفت: «این همون چیزی بود که اون از این ازدواج می‌خواست. در ضمن یه کم آروم تر صحبت کن!»

شیوا: بعد ازدواج اون شخصیت مستقل قانونی پیدا می‌کنه! چرا طلاق نگرفتین؟

سعید: من فکر می‌کردم وجود اسم من به عنوان همسر بهش آرامش می‌ده. همون طور که خودش روز اول گفته بود. همون داستانایی که راجع به نگاه و اینا می‌گفت. این ندا بود که قصد دیگه‌ای داشت و چیز دیگه‌ای گفت. چراشو باید از خودش پرسید.

شیوا همچنان بهت زده به او خیره شده بود. سعید آهی کشید و به ساعتش نگاه کرد. خم شد، کیفش را از روی زمین برداشت. آنگاه برخاست و گفت: «من باید جایی برم. بعداً می‌بینمت.»

پایان فصل چهارم - پروانه و سعید