سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

تاوان یک اشتباه

سعید و دکتر درخشان در یک ماشین پلیس نشسته‌بودند و به سمت خانه‌ی سربندی حرکت می‌کردند. کاراگاهی کنار راننده نشسته بود، با انگلیسی با لهجه‌ی هندی گفت: «دعا کنید دوست شما اونجا پیدا بشه. اون آدم کشته. باید هر چه سریع تر پیدا بشه.» 

سعید با نگرانی گفت: «سریع‌تر حرکت کنین! اون حتماً اونجاست. ما باید قبل از اینکه اتفاق بدی بیفته پیداش کنیم!» 

دکتر درخشان با دیدن نگرانی سعید گفت: «تو از چی نگرانی سعید؟ از این که ندا به هدفش برسه؟» 

سعید: نه! دیگه نه. ندا دنبال هدفشه پس باید برسه. اما ... حس بدی دارم. 

*** 

سربندی در حالی که با پخش کار می‌کرد، پرسید: «یه سوال می‌کنم راستشو بگو. تو این یه سال، هیچ وقت حتی از ته ذهنتم فکر ازدواج با من نگذشت؟ با نویسنده‌ی پیر.»

ندا: بذار خیالتو راحت کنم سربندی. سپس شناسنامه‌اش را به سمت او پرت کرد و گفت: «صفحه‌ی اولشو بخون.» 

سربندی شناسنامه را برداشت و زیر لب گفت: «سعید؟ یعنی حاضر شدی ... !» 

ندا گفت: «آره. حاضر شدم زن یه غریبه بشم اما با تو یه روزم حاضر نیستم زندگی کنم! دیگه حتی به زورم نمی‌تونی با من ازدواج کنی! تو هیچ جایگاهی پیش من نداری! نسبت به تو هیچ حسی جز نفرت تو وجود من نیست! حالا اگه می‌خوای با من برقصی، شروع کن.» 

سربندی گفت: «البته که می‌خوام.» 

و آهنگ را پخش کرد ... همان آهنگی بود که ندا بیش از همه دوست داشت. همان آهنگی که آخرین بار با آریا با آن رقصیده بود. سربندی به او نزدیک شد و ندا، در حالی که سعی می‌کرد به هیچ چیز فکر نکنید، با او شروع به رقصیدن کرد. زیرا این، همان تفاوتی بود که باید بین ندا و سربندی وجود می‌داشت. کم کم اشک از چشمان ندا سرازیر شد و لبانش به لرزش افتاد. اما هیچ نگفت و همچنان در مقابل او می‌چرخید. سعی می‌کرد به صورت او نگاه نکند. سعی می‌کرد به هیچ چیز متمرکز نشود. این برایش سنگین ترین لحظات بود. آهنگ نواهای آخر خود را می‌نواخت که ناگهان صدایی بلند به گوش رسید. 

هر دو ایستادند و به هم چشم دوختند. آهنگ نفس‌های آخر را می‌کشید. چند قطره خون روی زمین ریخت. ندا با نگاهی پر از پرسش به سربندی چشم دوخته‌بود. دست راستش را از پهلویش برداشت. غرق خون شده‌بود. سربندی تفنگش را که هنوز از آن دود بیرون می‌آمد، پایین گرفت و آرام گفت: «راست می‌گفتی. وقتی می‌رقصی، دیگه تو این دنیا نیستی.» 

ندا در حالی که صدایش از درد می‌لرزید گفت: «خیلی نامردی سربندی. خیلی نامردی.» 

شربندی گفت: «تو که فکر نمی‌کردی به این سادگی باشه؟» 

ندا چند قدم عقب رفت. سربندی هم به سمت او حرکت کرد. قدم‌های سربندی آرام و مرتب بود و قدم‌های ندا نامرتب و ناموزون. سربندی گفت: «این دردو می‌شناسی؟ آشناست نه؟ یک سال و نیم پیش همین درد تو رو از حال برد ... ولی خوشم اومد! قوی شدی. ندا من سعی کردم از این اتفاق جلوگیری کنم. خودت نخواستی.» 

ندا گفت: «این بود اون علاقه‌ای که می‌گفتی؟ به همین راحتی؟» 

سربندی گفت: «عشق مال تو قصه‌هاست. ما داریم تو دنیای واقعی زندگی می‌کنیم. تو دنیای واقعی ما فقط یک چیز وجود داره ...» 

و با اشاره به سرش گفت: «خرد. تو بازی ما اونایی که باهوش ترن، بیشتر می‌مونن. بقیه زود نابود می‌شن.» 

ندا تقریباً به دیوار رسیده بود. سربندی هم به دنبال او آمد تا اینکه در فاصله‌ی دو متری او قرار گرفت. ندا گفت: «من برای مردن نیومدم.» 

و از شدت درد نفسش را حبس کرد. سربندی نگاهی به او کرد و گفت: «همیشه همه چی همون جوری نمی‌شه که پیش بینی می‌کنیم.» 

ندا کنار همان دیواری قرار داشت که اسلحه‌اش را به سمت آن سر داده‌بود. با گوشه‌ی چشمانش اسلحه را پیدا کرد و منتظر فرصتی شد که آن را بردارد. سربندی که از پشت وسایل، آن را ندیده‌بود، ادامه داد: «مثلاً من می‌خواستم با تو ازدواج کنم ... اما نشد. با اینکه ... از ته دل دوستت داشتم ... و هنوزم دارم. ولی متاسفانه این راهی بود که خودت انتخاب کردی.» 

صدای آشیر پلیس کم کم به گوش رسید. سربندی خندید و گفت: «رسیدن. اگه زنده هم بمونی اونا می‌گیرنت. کاری کری که تو این دنیا جایی نداری.»

ندا نگاهی پر از افسوس به سربندی کرد و گفت: «این نمی‌تونه آخر ماجرا باشه.» 

سربندی گفت: «منم امشب جشن نمی‌گیرم ندا.» 

ندا نگاهی به پایین انداخت تا اسلحه را جابه‌جا کند. اما وقتی نگاهش را دوباره بالا آورد، متوجه شد که سربندی اسلحه را به سمت او گرفته. چشمان ندا درشت شد. ولی پیش از آن که حرکتی بکند، سربندی ماشه را چکاند. تیر به سینه‌ی ندا برخورد کرد و خون از پشت روی دیوار پاشید. ندا به عقب رفت و در حالی که سعی می‌کرد با دیوار خود را نگاه دارد، آرام به حالت نشسته روی زمین افتاد. مسیر افتادن ندا روی دیوار سرخ شده‌بود و محل‌های برخورد تیر روی لباسش از شدت سرخی به سیاهی می‌زد.

نظرات 4 + ارسال نظر
جودی آبوت چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:46 http://www.sudi-s.blogsky.com

وای نه !!!!

CyanC چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 14:14 http://193.blogfa.com

:-w
\:)

جودی آبوت شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:07 http://www.sudi-s.blogsky.com

یعنی داستان تموم شد ؟!

نه! الان می‌نویسم :)

مهرسا یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 00:25

خب؟؟؟
بعدش ؟‌:دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد