ندا گوشهای امن را برای خود پیدا کردهبود و در آن مخفی شدهبود. صدای آژیر پلیس که به خصوص در آن وقت شب رسوا کننده بود، هنوز به گوش میرسید. اما دیگر خبری از آن مامور تفنگ به دست نبود. ندا تنهای تنها بود. حتی نقشهاش برای یک بار دیگر دیدن سعید آن طوری که میخواست پیش نرفتهبود. شاید دفتری را که ندا در طول سفرش با خود داشت و در آن مینوشت، دیگر هیچ گاه به دست کسی نمیرسید. به هر حال، این دفتر تنها چیزی بود که همیشه همراه داشت. حتی اکنون نیز آن را در زیر لباس خود پنهان کردهبود. روی زمین نشست و به دیوار تکیه داد. دفتر را آرام بیرون آورد و شروع به ورق زدن کرد. از روزی که نخستین بار در پرواز دبی در این دفتر نوشتهبود، مدتی میگذشت. مدتی به خواندن دفتر نشست.
پس از مدتی تفنگش را به دست گرفت و خشاب آن را درآورد. تفنگ اکنون دو تیر داشت که یکی از آنها در خشاب بود و لاجرم یکی هم در مخزن تفنگ بود. تفنگ گلاک بیست و یک بود. از همان مدلی که در دبی خریدهبود و در خانهی شیخ مسعود جا گذاشتهبود. مهم این بود که از سیزده گلولهای که باید در تفنگ میبود، اکنون دو گلوله ماندهبود. یعنی یازده گلوله شلیک شدهبود و همهی این یازده گلوله به سمت آدمهای زنده شلیک شدهبود. خشاب را دوباره در تفنگ گذاشت و گفت: «همهی این اتفاقا به خاطر تو افتاده. نمیذارم این هزینه برای هیچی پرداخت شدهباشه.»
***
از سوی دیگر، سعید و دکتر درخشان، در ادارهی پلیس مشغول پاسخ دادن به سوالات بودند. یک مامور پشت میز چوبی نشستهبود و به انگلیسی از آنها سوال میکرد.
مامور: شما این دخترو میشناختین؟
سعید: بله قربان ... همسر من بود.
مامور: این عکسو خوب نگاه کنین. همسر شما اینه؟
و یک عکس از ندا را بالا آورد. سعید به آن نگاه کرد. آهی کشید و گفت: «بله.»
مامور: شما اطلاع دارین که همسر شما یه قاتل فراریه؟
سعید: اون قاتل نیست. اون ...
مامور: ما دیشب تو اون ساختمون قدیمی یه جنازه پیدا کردیم. صورت همسر شمام خونی بود.
سعید: اون فقط ...
دکتر درخشان: اون مشکل روحی داره. ما اومدیم تا بهش کمک کنیم.
مامور: این جزو حیطهی وظایف ما نیست. ما باید اونو به ایران منتقل کنیم. شما اطلاعی از مخفیگاهش دارین؟
سعید: نه. ما دنبالشیم. دیشب اولین باری بود که توی هند دیدیمش.
مامور: بسیار خوب. به هر حال هر اطلاعی از این مظنون دارین باید به ما بدین تا ما بتونیم پیداش کنیم.
سعید نگاهی سریع به دکتر درخشان کرد. سپس با حالتی هیجان زده از جا بلند شد و رو به مامور گفت: «اون دنبال یه نفر اومده. یه نفر که خانواده شو کشته. دور نیست. توی همین شهره. ندا دنبال انتقام اومده.»
مامور: اسمش چیه؟
سعید: اسمش ... نمیدونم. فقط میدونم اینجاست.
دکتر درخشان هم از جا برخاست. سعید گفت: «با ایران تماس بگیرین. اونا باید اسمشو بدونن. تماس ... من تماس میگیرم. من مسئول پروندهی قتل پدر و مادر ندا رو میشناسم. اجازه بدین یه تماس با ایران بگیرم.»
مامور یک تلفن از میز کوتاهی که کنارش بود برداشت و رو به سعید روی میز گذاشت. سپس گفت: «تماس بگیرین. ما باید این دخترو پیدا کنیم. به خصوص که به قول شما مشکل روحی داره و خطرناکه.»
سعید تلفن همراهش را درآورد. سپس در حالی که دفترچه تلفن آن را باز میکرد، زیر لب گفت: «سرگرد سرگرد سرگرد ... علیدوستی!»
شمارهی علیدوستی را در تلفن همراهش داشت. آن را باز کرد و گوشی تلفنی را که روی میز بود برداشت تا تماس بگیرد.