سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

آخرین شب پاییز

- روز سختی بود. ولی بالاخره تموم شد.

- فکر نمی کنم روز سخت دیگه برات معنی داشته باشه. الان یک ساله که همه ی روزهات مثل هم شدن. به خودت نمی رسی. دیگه هیچی برات مهم نیست.

- شاید. چیزی که من توی این یک سال تجربه کردم، چیزی نبود که هر کسی بتونه تجربه کنه. که کسی حتی بتونه درک کنه. اما اشتباه می کنی. یک چیز هست که هنوز برام خیلی مهمه.

- مطمئنی که تصمیم درستی گرفتی؟

- نه. ولی مطمئنم که با تمام وجود می خوام این کارو بکنم. می بینی که. بلیط هم گرفتم.

- تو هیچ وقت نخواستی به حرف کسی گوش بدی. حتی من. 

- مخصوصاْ تو. 

- تو نمی خوای قبول کنی که گاهی بقیه هم ممکنه حرف حق بزنن؟

- به قول استاد ثابت، من از نظر فکری یک آدم کاملاْ مستقلم.

- من می گم خودسر.

- زیاد فرقی نمی کنه. به هر حال این دختر خودسر دیگه تصمیمشو گرفته و کوه هم نمی تونه اونو عوض کنه.

- کی عازمی؟

- پس فردا.

- یعنی ...

- یعنی این که لازم نیست تو خودتو نگران کنی. اتفاق بدی قرار نیست بیفته.

- تا اتفاق بد رو چی تعریف کنی.

- برای من ...

 

ندا ناگهان سکوت کرد و گویی کسی او را صدا زده باشد، به کنار پنجره رفت و آن را به آرامی باز کرد. نسیم خنکی وارد اتاق شد و صورت او را نوازش داد. ندا چشمانش را بست و به فکر فرو رفت. سعید می دانست که در این مواقع نباید حرفی بزند. آرام کت خود را از روی جالباسی برداشت و پوشید. سپس با نگاهی که ترکیبی بود از حسرت، هراس و درماندگی ندا را از بالا تا پایین بر انداز کرد و با تکان دادن سرش به سمت در رفت. 

 

همین که دستگیره ی در را حرکت داد، گویی ندا را از خواب شیرینی که به آن فرو رفته بود بیرون آورد. ندا با صدایی که از شدت آرامی به سختی شنیده می شد، گفت: سعید، دلم برات خیلی تنگ می شه. هم برای تو، هم برای بقیه ی بچه ها. اما چاره ای ندارم. دیگه از این همه دوا و درمان و دکتر و روانشناس خسته شدم. خودت بهتر از همه می دونی که اینا چاره ی من نیست. 

سعید در حالی که دستش به دستگیره ی در بود، فشار دست خود را از روی آن برداشت تا بالا بیاید. سپس کمی فکر کرد و گفت: «می دونم. اما این راهی که تو انتخاب کردی ... »

- این رو نگفتم که توجیهم کنی. ممنون که اومدی. از همه از طرف من خداحافظی کن. 

 

سعید لبخندی سرد و بی روح زد و گفت: «من امشب اومدم تو رو از رفتن منصرف کنم.»  سپس در حالی که در را باز می کرد زیر لب گفت:‌ «واقعاْ چی فکر کردم» ندا پاسخ او را با کج کردن لبش و بالا بردن ابرو به علامت عدم توانایی در پاسخ دادن داد. سعید درب را به هم کوبید و این آخرین صدایی بود که آن شب از آن خانه شنیده شد.