ندا در حالی که شال خود را روی شانه انداخته و یک عینک شب به چشم زده بود، کیف دستی اش را به دوش انداخته بود و چمدان چرخ دارش را روی زمین میکشید. در میان راه به مردی که ظاهری عربی با یک ریش باریک دور دهان و چانه داشت، برخورد کرد که منتظر کسی بود. او را شناخت و به سمت او رفت.
- احمد بشیر؟
- اتعرفینی؟
- I'm Nadia.
احمد خوشحال شد و با گویش عربی گفت:
- Nadia! I'm sorry! I have been waiting for you
- Is my apartment arranged?
- Yes! I have taken care of everything. Let me take your stuff.
ندا کیف دستی خود را به او داد و احمد خود چمدان را نیز از دستش گرفت. سپس گفت:
- Welcome to Emirates. I hope you have a good time here. Of course with Ahmed Bashir, everybody has a good time.
- Can we just go home?
- Yes. Yes. I'm sorry my lady. The car is outside.
بدین ترتیب آنها سوار بر ماشین شدند و به سمت آپارتمان به راه افتادند. در راه ندا هیچ حرفی نمیزد. عینک شبش را در دستش گرفته بود. از پنجره ماشین به بیرون نگاه میکرد و فکر می کرد. پس از مدتی احمد رشته تفکرات او را از هم گسست و گفت:
- Dubay is a beautiful city isn't it?
- Yes.
- I know this city very good. If you want, I can show the city to you. You will have a lot of fun.
- Listen. I'm not here for fun.
- Oh I'm sorry. So, can I ask you why you are here?
- For, uhmm ... some sort of business.
- Business! Yea! Emirates is the best place for business. I know many people here. When it comes to business, you know who to turn to ...
گویی هر سخنی برای احمد بشیر سرآغاز یک سخنرانی طولانی بود. ندا آهی از روی استیصال کشید و دوباره به بیرون نگاه کرد. صدای احمد کم کم در فضای خیالاتی که ندا خود را در آن غرق کرده بود، گم شد. و ندا تا رسیدن به خانه هیچ نگفت.
احمد در را باز کرد.
- This is the place.
- Thank you.
- And this is the keys.
ندا کلیدها را از احمد گرفت. اما از این که در راه احمد را نادیده گرفته بود احساس گناه میکرد. به خصوص این که حس می کرد که احمد هم متوجه این موضوع شده است. برای همین لبخندی زد و گفت:
- Ahmed? Can you be here early tomorrow? I want you to show me the city.
احمد خوشحال شد و گفت:
- Haaa you can't ... not see the city huh? Nobody can. Ahmed will be here to serve you.
- Thank you Ahmed. So, see you tomorrow then.
- Good night my lady.
با بسته شدن در، لحظه ای که ندا در طول پرواز انتظارش را میکشید، فرا رسید. تنهایی و آرامش! مدتی به در تکیه داد و فکر کرد. سپس با اعتماد به نفس از در جدا شد. مانتو و شالش را در آورد و آویزان کرد. سپس نگاهی به اطراف آپارتمان کرد تا برای آماده کردن آنجا برای زندگی کوتاهش در این شهر، دست به کار شود.