سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

ضمانت

شهیدی رو به یکی از سربازان گفت: «رسولی. ندا قادری رو ببرش اتاق بازجویی تا من بیام.» خود نیز به همراه علی دوستی به اتاق بایگانی رفت و پرونده ی ندا را بیرون کشید. در حالی که مدارک را بیرون می گذاشت گفت: «گزارش شاهدان محلی ... گزارش اثر انگشت ... موبایلشم که اون جا بوده ... در ضمن، گاوصندوق خونه ی مقتول باز شده و مدارکش به سرقت رفته. اثر انگشت این خانم همه جای گاوصندوق هست.»

علی دوستی کلافه شده بود. شهیدی رو به او گفت: «همه ی مدارک ضدشه. حرفم که نمی زنه. البته با این مدارک زیاد فرقی هم نمی کنه.» علی دوستی دستی به صورتش کشید و در حالی که کاغذها و گزارش ها را ورق می زد، به فکر فرو رفت. شهیدی گفت: «فقط ...» علی دوستی که گویی منتظر این کلمه بود، با اشتیاق گفت: «فقط چی؟» 

شهیدی گفت: «با پرس و جویی که تو محل کردیم، اون روز دو نفر وارد خونه شدن. با فاصله‌ی زمانی کم. که یکیش این خانم بوده.»

علی دوستی با حالت بهت زده گفت: «آره. باید در مورد اونم تحقیق بشه! به هر صورت پدر و مادر اونو کشتن! به خودشم ... اگه حرف نمی زنه به خاطر مشکل روحیشه.» 

شهیدی گفت: «اتفاقاً نظریه ی انتقام هم توی ذهنمون بود.»

علی دوستی با صلابت سرش را تکان داد و گفت: «نه سروان ... شهیدی! خانم قادری قاتل نیست. حالا فعلاً بریم اتاق بازجویی ببینمش.»

ندا در اتاق بازجویی نشسته بود. علی دوستی وارد شد و شهیدی هم پشت سرش آمد. علی دوستی سلام کرد. ندا هم سلامی خشک کرد. شهیدی با لحنی حق به جانب گفت: «از دیروز تا حالا این قیافه ی خانومو داریم تحمل می کنیم.»

علی دوستی گفت: «خیلی خوب ندا خانم! هر چیزی که می دونیو بگو!» ندا آب دهانش را فرو داد و به گوشه‌ای خیره شد. علی‌دوستی در حالی که صدایش آرام آرام بالا می رفت، گفت: «بگو اون روز چه اتفاقی افتاد. موبایل تو اوجا چی کار می کرده؟ مدارک اونو چرا دزدیدی؟ ببینم این آقای جاویدپور از شرکای بابات نبود؟»

و وقتی با آرامش ندا مواجه شده داد زد: «ده حرف بزن لعنتی! این جا دیگه دفتر من نیست! اینجا تو شاکی نیستی! متهمی! اتهامتم قتله! اعدامت می کننا! حرف بزن!» 

و یک صندلی را به طرفی پرت کرد. شهیدی سعی کرد او را آرام کند. علی دوستی چند نفس کشید. سپس آرام شهیدی را کنار زد و رو به ندا گفت: «من می خوام کمکت کنم ندا. ولی تا ندونم چی شده نمی تونم! به خاطر خدا بگو هر چی می‌دونی!» 

و دست روی قلبش گذاشت و نفس نفس زنان گفت: «بگو هر چی می دونی!». شهیدی به او کمک کرد که بنشیند. سپس با نا امیدی به ندا خیره شد. پس از مدتی سکوت، سرانجام ندا لب به سخن گشود و ماجرای آن روز را تعریف کرد. تا جایی که به گاوصندوق رسید. در این جا گفت: «گاو صندوقو پیدا کردم! اما ... اما درش باز بود. و فقط توش یه ذره پول بود. همین!»

علی دوستی از جا بلند شد و گفت: «اثر انگشت تو روی دستگیره ی در، کف، و همه جای اون گاوصندوق هست. همه چی نشون می ده که تو اونو باز کردی. البته من دیگه تو رو می‌شناسم. می دونم برای چی این کارو کردی! ولی به ولله ارزش جونتو نداره! تو این جوری حتی خونه نمی رسی که اون مدارکو بخونی!»

ندا گفت: «خوب شما که همه چیو می دونین. دیگه واسه چی سوال می‌کنین.» 

علی دوستی گفت: «می‌خوام خودت بگی. می‌خوام روراست باشی.» و با صدای بلند گفت: «یه بار تو زندگیت!»

ندا آهی کشید و گفت: «من روز قبلش با جاویدپور توی کافی شاپ قرار گذاشته بودم. اون به من گفته بود بیام اون مدارکو ازش بگیرم. ولی وقتی رسیدم اونجا، اون افتاده بود رو زمین و داشت جون می داد.» 

شهیدی با اشتیاق به صحبت آنها گوش می داد. ندا نیم نگاهی به او انداخت و رو به علی دوستی ادامه داد: «رمز گاو صندوقو خودش بهم داد. قبل از مرگش. گفت مدارک اونجاست. من اون قدر ترسیده بودم که نمی دونستم چی کار کنم. مدارکو برداشتم و ... فرار کردم.» 

علی دوستی که خیالش تا حدی آسوده شده بود با اعتماد به نفس و با صدای بلند گفت: «می مردی از اول اینارو می گفتی؟!» و آرام‌تر ادامه داد: «پس یعنی اون اطلاعات اون قدر ارزش داشته که جاویدپور باید به خاطرش کشته می شده. پس این کاری که می گمو می کنیم. همین الان جناب سروان شما رو با مامور می‌فرستن خونه. مثل یه دختر خوب مدارکو تحویلشون می دی و والسلام!»

ندا که خود را بازنده می‌دید صورتش را روی دستانش که به میز تکیه داده‌بود، گذاشت. علی‌دوستی آرام رو به شهیدی گفت: «سروان شهیدی، براتون مقدور هست ایشونو آزاد کنین؟» 

شهیدی گفت: «اما ... قانوناً نمی تونیم این کارو بکنیم. خودتون می‌دونین که با شواهد حاضر قتل تقریباْ محرزه!»

علی دوستی سری تکان داد و گفت: «حق با شماست.» سپس نگاهی ملامت‌بار به ندا کرد و گفت: «من ضمانتشو می کنم.» سروان هم آرام خندید و گفت: «پس باید با جناب سرهنگ صحبت کنین. از حوزه‌ی اختیارات من خارجه.» سپس یک برگه روی میز گذاشت و رو به ندا گفت: «خاطرت خیلی برای جناب سرگرد عزیز بوده. حالا هر چی گفته بودیو این جا بنویس تا ضمیمه ی پرونده کنیم. چیز دیگه ایم اگه می دونی بنویس. اگه صداقت به خرج بدی سریع تر بی گناهیت ثابت می شه.»