ندا در خانه را باز کرد و با تعجب گفت: «بفرمایین!»
یک افسر پلیس به همراه یک سرباز وظیفه در بیرون در منتظر بودند و یک ماشین پلیس کنار خیابان پارک بود. افسر پلیس گفت: «خانم ...» و با نگاهی به برگهای که در دستش بود، ادامه داد: «ندا قادری؟»
ندا که بسیار تعجب کرده بود، گفت: «بله! بفرمایین.»
افسر پلیس کارت خود را درآورد و گفت: «ذاکری هستم. از پلیس جنایی. شما باید با ما تشریف بیارین.»
ندا گفت: «برای چی؟ این چیه؟» ذاکری گفت: «حکم بازداشت.»
***
ندا در اتاق بازجویی نشسته بود و یک بازپرس که سرش تاس بود و ته ریش داشت در اتاق قدم می زد.
- خوب، خانم ندا قادری. به من بگو چهار روز پیش، ساعت ۴ بعد از ظهر کجا بودی.
ندا پاسخی نداد. بازپرس به چشمان او نگاه کرد. ندا چشمانش را برگرداند. بازپرس گفت: «پس نمی خوای جواب بدی.» سپس صورتش را از پشت به او نزدیک کرد و گفت: «گوش کن خانم قادری. قصد من این نیست که تو رو بترسونم. ولی بهتره بدونی که اتهام تو الان قتل عمده. قتل شوخی بردار نیست. نکنه میخوای پرونده ی قتلو برات بفرستم برای دادگاه.»
یک قطره اشک از چشمان ندا سرازیر شد. کمی مکث کرد و گفت: «خوب چرا این کارو نمی کنین؟ فوقش اعدامم می کنن دیگه.»
بازپرس پوزخندی زد و گفت: «آره، اعدامت می کنن. ولی کور خوندی. برای این که من دنبال گوشت قربونی نمی گردم. دنبال حقیقت می گردم.» ندا چیزی نگفت. بازپرس کمی فکر کرد و گفت: «اثر انگشتتو دارن بررسی می کنن. اگه تایید شه من مدارکم برای ارجاع به دادگاه کامله. نمیخوای حرفی بزنی؟»
آهی کشید و موبایل ندا را از جیبش درآورد و روی میز گذاشت. سپس گفت: «حالا که تو جواب نمی دی من جواب می دم. تو اون روز خونه ی کسی بودی که کشته شده. با ضربات چاقو. من نمی خوام کار تو به دادگاه بکشه. ولی اگه همین جوری ادامه بدی» و با صدایی خیزان و محکم ادامه داد: «باور کن کاری میکنم که سکوت یادت بره! حالا بهم بگو اون جا چه غلطی می کردی!»
ندا دستش را دراز کرد و تلفن را برداشت. بازپرس داد زد: «کی اجازه داد به اون دست بزنی!؟» و با خشم به سمت او آمد. ندا از ترس جیغ کوتاهی کشید. بازپرس تلفن را از دست او قاپید. ندا گفت: «سرگرد علی دوستی. شمارش تو اون لعنتیه! زنگ بزنین اون همه چی رو بهتون می گه.»
بازپرس چند ثانیه به ندا نگاه کرد. سپس در حالی که با تلفن ندا کار می کرد، گفت: «سرگرد علی دوستی کیه؟»
ندا گفت: «مسئول پرونده ی قتل خونواده ی من.»
بازپرس گفت: «قتل خانواده؟ ببینم! نکنه این وسط پای انتقام در میونه؟ هان؟»
پس از مدتی بازپرس تلفن را جلوی ندا گرفت و گفت: «اینه؟»
ندا نگاهی خشمگین به او کرد و گفت: «شماره دفتره. بله همینو بگیرین.»
بازپرس شماره را گرفت. پس از مدتی شروع به صحبت کرد: «سلام علیکم. روز شما به خیر ... اون جا پاسگاهه؟ ... با جناب سرگرد علی دوستی کار داشتم ... بله ... الو جناب سرگرد علی دوستی؟ ... سلام علیکم ... شهیدی هستم، سروان شهیدی ... والا غرض از مزاحمت، می خواستم راجع به یه خانمی از شما سوال کنم ... یه پروندهست ... شما خانم ندا قادری رو می شناسین؟ ... به اتهام قتل دستگیر شده، ولی حرف نمی زنه. تنها چیزی که به زبون آورد اسم شما بود ... جداً؟ چه پرونده ای؟ ... صحیح ... صحیح ... بله جناب سرگرد، مدرک که داریم. بچهها موبایل ایشون رو کنار مقتول پیدا کردن، اثر انگشتی که روی وسایل بوده هم ... حالا در دست بررسیه ... صحیح ... بله جناب سرگرد ... ولی با اجازه تون باید نگهش داریم ... نه استدعا می کنم ... حتماً ... بله گوشی.»
و گوشی را به ندا داد. سرگرد علی دوستی گفت: «چی کار کردی دختر؟ سروان راست میگه؟»
ندا با بغض گفت: «من کسیو نکشتم!»
علی دوستی گفت: «نگران نباش دخترم. راستش، امشب نمیتونم کاری کنم. قرار شد امشب تو بازداشت بمونی. من فردا صبح علی الطلوع میام میارمت بیرون. تو به سوالاشون چرا جواب نمی دی؟»
ندا گفت: «چی بگم؟ خودم هنوز باورم نمی شه.»
علی دوستی گفت: «تو اونو دیدی، اون وقت به پلیس خبر ندادی؟ اصلاً خودم باهات کار دارم. فردا میام دنبالت. راستی اثر انگشتت که رو وسایل نیست؟»
ندا با همان صدای بغض آلود گفت: «چرا!»
علی دوستی کمی سکوت کرد و سپس آرام گفت: «ای بابا ... ندا خانم تو چیکار کردی؟ پرونده ات بره دادگاه که ... لا اله الا الله! حالا من هر کاری بتونم برات می کنم نگران نباش. به قول معروف آدم بیگناه تا زیر چوبهی دار میره بالای دار نمیره. امشبو یه جوری تحمل کن. سخت نیست زیاد. بشین فکر کن. منم فکر می کنم. باید دلیل جمع کنیم که تو رو تبرئه کنه. پرونده بره دادگاه کارمون خیلی سخت میشه. حالا گوشی رو بده به جناب سروان.»
ندا گفت: «چشم.» و گوشی را سمت بازپرس گرفت. بازپرس آن را از دست او گرفت و گفت: «الو ... خلاصه عفو بفرمایین جناب سرگرد. مزاحم شما هم شدیم. این خانم قادری شما خیلی سرسخته ... چشم ... اطاعت ... نه کاری باهاش نداریم. ایشونه که ما رو اذیت می کنه ... بله اطاعت ... یا علی.»
بازپرس تلفن را قطع کرد و روی میز گذاشت. آهی کشید و گفت: «ببینم کلاً قصد حرف زدن داری یا تا فردا می خوای صبر کنی؟» ندا پاسخی نداد. بازپرس کمی لبانش را خورد و گفت: «حیف که جناب سرگرد کلی سفارشتو کرد. خیلی خوب پاشو بریم. به هر حال امشب مهمون مایی. پاشو.»