سعید و شیوا در اتاق انتظار مطب پشت میز پذیرش نشسته بودند و آرام با هم صحبت میکردند. چند بیمار نیز روی صندلیها منتظر بودند. سعید میگفت: «خلاصه ما تازه ...» در این هنگام یک نفر از اتاق دکتر درخشان بیرون آمد. شیوا در میان حرف سعید گفت: «مغذرت میخوام سعید.» و با نگاهی به ذفنر گفت: «خانم هاشمزاده. شما بفرمایین.» یک زن میانسال از روی صندلی بلند شد و وارد مطب شد. شیوا لبخندی زد و به سعید گفت: «مطبه دیگه! کاریش نمیشه کرد. خوب چی میگفتی؟»
سعید هم با گفت: «نه اشکالی نداره. آره دیگه خلاصه. ندا دو روز توی بازداشتگاه بود ما هم بیخبر. یعنی از اون روزی که ندا اونجوری کرد دیگه ما سراغشو نگرفتیم.»
شیوا خندید و گفت: «وای چه خفن! آخرش چی شد؟»
سعید گفت: «والا هیچی گویا بالاخره بیگناهیش ثابت شد. من نمیدونم چه جوری. ولی چیزی که مطمئنم اینه که سرگرد علیدوستی مسئول پروندهی قتل پدر و مادر ندا خیلی این وسط کمک کرد. ما یه هفته بعد فهمیدیم. پروانه رو میگی! داشت سکته میکرد.»
شیوا گفت: «وای آره! کاملاً معلومه! میتونم حسشو درک کنم. خوب؟»
سعید هم لبخندی زد و گفت: «وقتی پروانه فهمید بلافاصله رفت خونهی ندا و یه دعوا و گریه زاری دیگه راه انداخت. این دفعه واکنش ندا بد نبود. حتی خود ندا هم فهمید که نباید تنها باشه. نه واسه مشکلات روحی. به خاطر یه دندگی و خود محوریش. ندا یه طوریه که همیشه باید یکی جلوشو بگیره.»
شیوا خندید. سعید گفت: «سرتو درد نیارم. پروانه و ندا بعد از کلی معذرت خواهی و ماچ و بوسه و من بد کردم تو بد کردی، برگشتن سر کاراگاه بازیای خودشون. البته من به پروانه گفتم کم کم ندا رو هل بده سمت زندگی عادی. ندا از اون به بعد با ما بیرون اومد، تو برنامههامون شرکت کرد. روحیهاش خیلی خوب شده بود. ولی با این حال ...»
به اینجا که رسید، سکوت کرد. به پایین خیره شد و به فکر فرو رفت. شیوا مدتی با کنجکاوی به او نگاه کرد. تا این که یک پسر جوان از راه رسید و سلام کرد. شیوا به سختی چشمش را از سعید برداشت و با دیدن پسر جوان لبخند زد و گفت: «سلام بابک جان. بشین صدات میکنم. یه دو سه نفر دیگه موندن برن تو بعدش تویی.»
بابک به سمت صندلیهای انتظار رفت. شیوا برگشت و گفت: «چی میخوای بگی؟»
سعید به او نگاه کرد و گفت: «روز اول فروردین روز عجیبیه شیوا. همه خوشحالن. ولی قبول داری کسی که روز اول فروردین به دنیا میاد همیشه فراموش میشه؟ مردم اون قدر سرگرم شاد بودن خودشون میشن که شاد کردن دل اونو فراموش میکنن.»
شیوا گفت: «اول فروردین روز تولد طبیعته. خیلی با شکوهه که تولد آدم تو اون روز باشه.»
سعید گفت: «شاعرانهاش اینه. اما امسال همه ندا رو فراموش کردیم! ندایی که این قدر به ما نیاز داشت! پروانه اینا سه روز قبل از عید رفتن سفر! میموندیم من و پدرام. تو و آناهیتا و بقیه هم که حالا اون قدرا با ندا دوستی نداشتین.»
شیوا گفت: «آره! ما نرفتیم تولدشو تبریک بگیم! شما هم نگفتین؟»
سعید پوزخندی زد و گفت: «نه! پروانه زنگ زد تبریک گفت البته. اما ضربه ای که ندا خورد فقط از این نبود. خیلی ضربهی سنگین تری خورد. اولای عید درست روزایی بود که باید مواظبش میبودیم! وحشتناکترین روزای زندگیش تو سیزده روز اول امسال رقم خورد. و اون درست تو همون روزا تنها بود!»
شیوا گفت: «چه طور؟ مگه تو اون روزا چی شد؟»
سعید گفت: «کابوسش وحشتناک تر شد. حال روحیش خوب نبود! سعی میکرد خودشو سرگرم کنه، ولی نمیتونست. بدتر از اون میدونی چی بود؟ از روز اول فروردین یه آدم غریبه میدید که گاه و بیگاه میومد اونجا! شب و روز. همین که کسی هم کنارش نبود باعث شد که از درون خورد بشه. هفتم فروردین بود که حال ندا خیلی بد شد. خوب یادمه! من تا اون موقع ندا رو این قدر وحشت زده و ضعیف ندیده بودم و دیگه هم ندیدم! اون شب به پروانه زنگ زد. ما هم پاشدیم رفتیم اونجا.»
سپس با صدایی اندوهناک گفت: «ولی من عین احمقا برخورد کردم! گاهی فکر میکنم ندا رو من به این روز انداختم! با رفتارای ناشایستم. یعنی دلم واسه پروانه میسوخت. ولی اصلاً به این فکر نمیکردم که با این دلسوزی دارم چه بلایی سر ندا میارم.»
شیوا لبخندی مهربانانه زد و گفت: «گذشته گذشته سعید. مهم اینه که این اواخر تو تنها کسی بودی که ندا رو باور داشت و باهاش همراهی میکرد. ندا اگه کینهای از تو داشت، این قدر به تو اطمینان نمیکرد!»
سعید گفت: «چی بگم!»
پروانه با خنده گفت: «هیچی، ادامه حرفتو بگو ... اون شب چی شد؟»