سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

مرگ شیرین

شیرین آرام از اتاقش بیرون آمد و به سمت مادر رفت. چهره‌اش برافروخته بود. مادر جرأت نکرد چیزی بگوید. تنها به او خیره شده بود. شیرین مادر را در آغوش گرفت و فشرد. گریه نمی‌کرد. اما یک قطره اشک از چشمش سرازیر شد و چکید. با لحنی خشک گفت: «دوستت دارم مامان.» زهرا نمی‌دانست باید به خاطر این حرف شیرین خوشحال باشد، یا به خاطر حالت عصبی او ناراحت. به هر حال سرش را نوازش کرد و گفت: «منم دوستت دارم دخترم. بیشتر از هر چیزی توی این دنیا.» 

شیرین به سرعت از مادر جدا شد. لبخندی زد و گفت: «من برم حموم.» 

مادر بالاخره به خود جرأت داد و پرسید: «شیرین چیزی شده؟ خیلی کلافه‌ای.» 

شیرین لبخندی زد و گفت: «چیزی نیست. یه دوش بگیرم درست می‌شه.»

بدین ترتیب شیرین به حمام رفت. مدتی گذشت. مادر در حال آماده کردن غذا بود که ناگهان متوجه طولانی شدن حمام شیرین شد. وقتی به ساعت نگاه کرد متوجه شد که مدت زیادی است که شیرین در حمام است. داد زد: «شیرین، دخترم؟» اما جوابی نیامد. آرام به سمت حمام رفت. دوباره گفت: «شیرین اون تو داری چی‌کار می‌کنی؟ بدو دیگه.» باز هم جوابی نیامد. مادر به در حمام چسبید و گفت: «شیرین؟» سپس آرام در را تا نیمه باز کرد. یک نوار سرخ در میان آبی که به کف‌شو می‌رفت، جاری بود. با صدایی که از ترس می‌لرزید گفت: «شیرین؟» همین که در را تا آخر باز کرد و وارد شد، با صحنه ای وحشتناک رو به رو شد. جیغ کشید و از سستی روی زمین خیس حمام به زمین افتاد. توان برخاستن نداشت. دیگر نمی‌توانست جیغ بکشد. نمی‌توانست گریه کند. تمام وجودش می‌لرزید. با کمک دستانش به عقب رفت تا از حمام خارج شود. صدا از گلویش خارج نمی‌شد. تنها با حرکت عصبی لبانش می‌گفت: «کمک! کمک!»

***

ظرف از دستان زهرا افتاد و روی زمین آشپزخانه شکست. زهرا سست شد و به حالت غش نشست. دستش را به کابینت گرفت. ندا گفت: «اوا خانم اصلانی چی شد؟» دستانش را گرفت تا به او کمک کند که برخیزد. اصلانی که با شنیدن صدای شکستن ظرف به آن‌جا آمده بود، گفت: «چی شد خانم؟» سپس رو به ندا گفت: «باز رسید به روز مرگ شیرین؟» مادر که به گریه افتاده بود عاجزانه گفت: «دخترم غرق خون توی وان حموم بود. من رو سیاه نتونستم کمکش کنم. حتی نتونستم زنگ بزنم اورژانس! عین یه جنازه افتاده بودم و جون دادن دخترمو تماشا می‌کردم.» اصلانی گفت: «خیلی خوب خانم. بسه. بلند شو. ندا خانم کمک کن.» ندا گفت: «ببخشید آقای اصلانی.» و همراه با او کمک کرد تا مادر را از آشپزخانه بیرون ببرند. 

زهرا را روی مبل راحتی نشاندند. ندا کنار او نشست. اصلانی با حالت عصبی قدم می‌زد. یک لحظه ایستاد و رو به ندا گفت: «هر بار به این نقطه می‌رسه خودشو سرزنش می‌کنه.» سپس برگشت و رو به زهرا گفت: «بارها گفتم خانم. تو وقتی رسیدی شیرین مرده بود. تو کاری نمی‌تونستی بکنی. بر فرض اورژانسم خبر می‌کردی. نمی‌توستن نجاتش بدن. رگ گردنشو زده بود.» زهرا بی حال روی صندلی نشسته بود و اشک می‌ریخت. با صدایی بی جان گفت: «به خدا دستش داشت تکون می‌خورد. خودم دیدم. زنده بود دخترم.» اصلانی دستی به صورتش کشید و گفت: «چه ربطی داره خانم؟» ندا که نمی‌خواست جلوی زهرا گریه کند، گفت: «من برم شیشه خورده‌ها رو جارو کنم.» اصلانی که تا حدی ندا را در به هم ریختن زهرا مقصر می‌دید، هیچ تعارفی نکرد. ندا در حالی که اشک می‌ریخت و به دنبال جارو می‌گشت، به یاد روزی افتاد که از سفر شمال برگشته بودند و می‌خواست سری به شیرین بزند.

آن روز ندا با یک جعبه شیرینی به سمت خانه‌ی اصلانی می‌رفت که ناگهان متوجه یک حجله شد. کمی دورتر، عده ای سیاه پوش دور خانه ای جمع شده بودند. کمی که نزدیک‌تر شده، متوجه شد که این، خانه‌ی اصلانی است. حجله‌ی دیگری هم در مقابل خانه بود. پاهایش لرزیدن گرفت. ابتدا فکر کرد که اصلانی مرده است. با اضطراب به حجله نزدیک شد. با دیدن عکس روی حجله جیغ کشید و دستانش را جلوی بینی و دهانش گرفت! کسانی که در کنار در بودند، برگشتند. با صدای بریده گفت: «شی ... شیرین.» ناگهان اصلانی از خانه بیرون آمد. با دیدن ندا چنان بر افروخته شد که گویی قاتل شیرین را دیده است. با صدایی کنترل نشده و خراشیده فریاد زد: «اینجا چه غلطی می‌کنی!؟» ندا با دیدن این صحنه جعبه را انداخت و پا به فرار گذاشت. اصلانی هم به دنبال او دوید. ندا از شدت اشک نمی‌توانست جلو را ببیند. اصلانی تا انتهای کوچه به دنبال او می‌دوید و مرتب فریاد می‌زد: «می‌کشمت! وایستا!» ندا هم گریه می‌کرد و فرار می‌کرد. سرانجام اصلانی زانو زد و فریاد زد: «به خاک سیاه بشینین همتون! نفرین من و مادرش پشت سرتونه!»

ندا همچنان فرار می‌کرد. نه از اصلانی. که از خود فرار می‌کرد. ناگهان صدای ترمز یک ماشین شنیده شد. ندا سرش را برگرداند. اما دیر شده بود. ماشین با ندا برخورد کرد. ندا به روی زمین افتاد و یک غلت زد.

راننده از ماشین پیاده شد. دو دستش را روی سرش گذاشت و گفت: «ای وای بدبخت شدم! این دیگه از کجا اومد؟» 

عده‌ای دور ندا جمع شدند. ندا از روی زمین بلند شد و نشست. پاهایش را گرفته بود. از سرش خون جاری شده بود. راننده خود را به او رساند و گفت: «خانم چه طوری؟» ندا تنها گریه می‌کرد. یکی از حاضران گفت: «آقا بلندش کن ببرش بیمارستان!» ندا نیم خیز شد و گفت: «لازم نیست. حالم خوبه.» اما همین که بلند شد سرش گیج رفت و دوباره به زمین افتاد. راننده گفت: «خانم پاشو بریم بیمارستان.» حاضران به او کمک کردند و او را سوار ماشین کردند تا به بیمارستان برود. ندا در ماشین همچنان گریه می‌کرد. راننده مرتب در آینه به او نگاه می‌کرد و می‌گفت: «الان می‌رسیم خانم ... چیزی نیست.» اما گریه‌ی ندا از درد تنش نبود ...

پایان فصل دوم