ندا به فنجانش خیره شدهبود. علیدوستی هم در حالی که فنجان خود را بالا گرفتهبود، به ندا نگاه میکرد. مدتی به این ترتیب گذشت. تا این که سرانجام علیدوستی سکوت را شکست و گفت: «چرا اینارو تا حالا نگفتی؟»
ندا که به فنجان مات زدهبود، پس از کمی سکوت گفت: «خیلی چیزای دیگه رم نگفتم.»
سپس به علیدوستی نگاه کرد و ادامه داد: «ولی میگم. همه چیزو میگم. خودمم دیگه از این قایم باشک بازی خسته شدم.»
علیدوستی لبخندی از روی رضایت زد و گفت: «خیلی خوب. پس برای امشب بسه. برو استراحت کن. فردا بیا اداره همه بقیهشو بگو.»
ندا لبخندی زد و تایید کرد. علیNوستی بلند شد و پشت کرد تا کتش را بپوشد. به محض اینکه نگاه علیدوستی از نگاه ندا برداشته شد، لبخند ندا به سرعت خشک شد. علیدوستی کتش را پوشید، قهوهاش را سر کشید. سپس خداحافظی کرد و رفت. ندا با نوعی خشم قدمهای او را دنبال میکرد.
***
در اتاق ندا در هتل باز شد و ندا وارد شد. نگاهش به آینه که درست روبهرویش قرار داشت افتاد. کمی اخم کرد و آرام به سمت آن رفت. در حالی که چشم از چشمان خود در آینه بر نمیداشت، کیف دستیاش را جلوی آینه گذاشت. با نوعی خشم به خود نگاه میکرد. با لحنی تحقیرآمیز گفت: «فکر میکنی کی هستی؟ تو به هیچ دردی نمیخوری. اگه میخواستی این پرونده رو به جایی برسونی تا حالا میرسوندی.»
چهرهاش وحشتناک شدهبود. دستانش میلرزید. از کیف دستیاش یک قوطی قرص بیرون آورد. چند قرص از آن بیرون آورد و با چشمان بسته در دهانش ریخت. سپس چشمانش را که مانند ببری خشمگین شدهبود، دوباره به خود دوخت. با صدایی آرام، نفسگونه و خشمآلود گفت: «منو بردن اون بلا رو سرم آوردن. پلیس کجا بود؟ پدر و مادر منو کشتن. پلیس کجا بود؟!»
به نفسنفس افتاده بود و بغض راه گلویش را بستهبود. دستان لرزانش را جلوی صورتش گرفت و آرام آغاز به گریه کرد. با همان حالت گریه گفت: «من آدم کشتم. پلیس کجاست؟» پس از مدت کوتاهی ناگهان فریاد زد و دستش را چنان به آینه کوبید که آینه شکست و به پایین ریخت. دستش را بالا آورد. پاره شدهبود و خونریزی میکرد. بی توجه آن را پایین انداخت و مانند کسی که به او داروی بیهوشی تزریق کردهباشند، روتختی را کنار زد خود را روی تخت انداخت. ملحفهی روی تخت و لباسش خونی شدهبود. اما ندا گویی هیچ دردی احساس نمیکرد. به سقف چشم دوخت و به فکر فرو رفت. پس از مدتی دیگر نتوانست چشمانش را باز نگه دارد ...
***
- داره چشماشو باز میکنه ...
ندا ارام چشمانش را گشود. اتاق پر شده بود از خدمهی هتل و دو مرد سفیدپوش که یکی از آنها روی تخت کنار او نشستهبود و یک چراغ قوه به دست داشت. مرد با دیدن باز شدن چشمان ندا، خوشحال از روی تخت بلند شد و گفت: «با خودت چیکار کردی خانم؟ بیشتر مواظب خودت باش.»
ندا به خاطر قرصهای آرامبخش گیج بود و تار میدید. نگاهی به دستش که پانسمان شدبود کرد و سپس رو به آن مرد گفت: «چی شده؟ من کجام؟»
مرد گفت: «توی اتاقت تو هتل. من از اورژانس اومدم. خوابیدهبودی بیدار نمیشدی.»
ندا: چرا؟
مرد: خون ازت رفته بود. غش کردی؟
ندا: یادم نیست. خون چرا؟
مرد: آینه رو شکستی. آرامبخش رو میزه. از اون خوردی؟
ندا: آره.
مرد: میخواستی خودکشی کنی؟
ندا: نه! میخواستم آروم شم!
مرد: چند تا خوردی؟
ندا: نمیدونم. چهار تا، پنج تا.
مرد: اونا اسمارتیز نیست خانم. حالا عیب نداره. ولی دیگه یه شبانهروز باید بخوابی.
ندا: شب بهخیر.
ندا چشمانش را بست. رئیس هتل که در اتاق بود، گفت: «دکتر، خطرناکه؟ نمیخواد منتقلش کنیم بیمارستان؟»
مرد با لحنی اطمینانبخش گفت: «نه خطرناک که نیست. خوشبختانه جراحت شدید نبوده. آرام بخشم زیاد نخورده. چند تا از اون آرام بخش کسی رو نمیکشه. فقط خوابش یه کم سنگین میشه. اگه خطرناک بود چشمشو باز نمیکرد. کسی داره خبر بدیم بهش؟ به هر حال به یه کم مراقبت احتیاج داره.»
مدیر هتل: نمیدونم! ما زیاد راجع بهش نمیدونیم.
مرد سفیدپوش دیگر در حال پر کردن یک فرم از روی شناسنامهی ندا بود. مردی که بالای سر ندا بود، بلند شد و گفت: «خوب، با اجازه ما دیگه بریم. شمام نگران نباشین. فقط هر نیم ساعت یکی بهش سر بزنه بد نیست. وقتی بیدار شد ازش بپرسین اگه تحت نظر وانپزشکه با پزشکش تماس بگیرین خبر بدین.»
یکی از خدمتکاران گفت: «آقای دکتر. این توی کیفش بود. این نیست؟»
و یک کارت به او داد. مرد کارت را خواند و زیر لب گفت: «دکتر درخشان ... چرا شاید همینه. با ایشون تماس بگیرین.»
مدیر هتل گفت: «من حتماً فردا این کارو میکنم.»