سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

پس از تصادف

- من نمی دونم دم خونه اصلانی چی کار می کرده!

- بابا حالا تو هم ول کن. حالا که به خیر گذشته! دکتر گفت دخترمون سالمه! خدا رو شکر کن. 

- ای بابا! آخه سارا تو که خبر نداری. این اصلانی دشمن خونی ...

***

یک قطره اشک از چشمان ندا سرازیر شده بود. نگاهی غم انگیز به علی دوستی که رو به رویش نشسته و با نگاهی سرد و کنجکاو به او خیره شده بود انداخت و گفت: «دوست داشتم همه چیز یه خواب می بود. اما وقتی بیدار شدم توی بیمارستان بودم. گویا در اثر تصادف یه ضربه به سرم خورده بود و بیهوش شده بودم...» 

***

مادر: داره چشاشو باز می کنه! 

ندا چشمان خود را باز کرد. نگاهی به اطراف انداخت و گفت: «من کجام؟»  

مادر با صدایی بغض آلود گفت: «تو تو بیمارستانی قربونت برم! همه رو ترسوندی که عزیزم.» 

سر ندا هنوز گیج می رفت. آرام گفت: «خواب بود؟» 

مادر گفت: «چی؟» 

ندا: شیرین ... نه خواب نبود ... من تصادف کردم؟

مادر: آره دخترم ولی الان حالت خوبه شکر خدا. 

ندا: شیرین ... اون مرده؟ 

پدر: نه دخترم فقط تو تصادف کردی. کس دیگه نبوده.

ندا: نه! شیرین مرده؟ 

پدر: چی داری می گی؟ 

مادر: دخترم استراحت کن. 

ندا چشمانش را روی هم گذاشت. کمی صحنه هایی را که دیده بود با خود مرور کرد. نمی دانست کدام را در خواب دیده و کدام را در بیداری. در این هنگام تلفن همراه پدر به صدا درآمد. پدر از اتاق خارج شد. مادر کنار تخت ندا نشست و شروع به نوازش او کرد. ندا گفت: «من دم خونه ی شیرین بودم!» 

مادر: آره عزیزم! از اونجا آوردنت! اونجا چی کار می کردی؟ نگفته بودی هنوز شیرینو می بینی.

ندا: نمی بینم! ندیدمش! 

 

مادر منظور ندا را نمی فهمید. در این هنگام پدر سراسیمه وارد شد. مادر با دیدن این سراسیمگی نگاهی به او انداخت و گفت: «چی شد؟ کی بود؟» 

پدر: براتی! 

مادر: چی گفت؟ 

پدر اشاره ای به ندا کرد و گفت: «اصلانی امروز سر کار حاضر نشده. زنگ زدن خونش ...» 

مادر با نگرانی به او نگاه می کرد. پدر بدون این که صحبتش را ادامه بدهد بالای سر ندا آمد و گفت: «تو امروز دم خونه ی اصلانی اینا بودی! چه خبر بود اونجا؟» 

ندا سری تکان داد و گفت: «خودمم نمی دونم!» 

پدر: یعنی چی نمی دونم؟ واسه چی اونجا رفته بودی پس؟ 

مادر: حالا به بچه چرا می پری! نمی بینی تازه به هوش اومده؟ 

پدر: معذرت می خوام. 

مادر: چی شده؟ 

پدر: دختر اصلانی فوت کرده. دیروز. 

مادر: وای خاک بر سرم! چه جوری؟

پدر نگاهی به ندا انداخت و گفت: «خودکشی.» 

ندا ناگهان آغاز به گریه کرد. دیری نپایید که گریه اش بالا گرفت. مادر با لحنی ملامت آمیز به پدر گفت: «نمی تونستی جلو ندا نگی؟» 

پدر گفت: «خودش دیده! مگه نه ندا؟»

ندا با صدایی عاجزانه در میان گریه گفت: «دوست داشتم خواب باشه! دوست داشتم همه چی رو خواب دیده باشم! شیرین!» 

اشک در چشمان مادر جمع شد. سر ندا را در آغوش گرفت و گفت: «عیب نداره دخترم! شاید قسمت بوده عزیزم. خودتو ناراحت نکن. اصلاً مرخص شدی من و تو با هم می ریم خونه ی آقای اصلانی.» 

پدر: لازم نیست. فرد ا مجلس ختم دخترشه. همه با هم می ریم.

ندا: کاش می شد! کاش می شد! 

پدر: منظورت چیه ندا! 

ندا ماجرای برخوردش با اصلانی را برای پدر تعریف کرد. پدر گفت: «پس عامل تصادف تو اون موتیکه بوده! من می دونم و اون! بلایی سرش میارم که ...» 

ندا ناگهان نشست و رو به پدر با صدایی خراشیده و تهدید آمیز گفت: «بابا به جون مامان قسم اگه هر ناراحتی براش درست کنی منم خود کشی می کنم!» 

این حرف ندا باعث شد و پدر و مادر هر دو بهت زده به او خیره شوند.