- من نمی دونم دم خونه اصلانی چی کار می کرده!
- بابا حالا تو هم ول کن. حالا که به خیر گذشته! دکتر گفت دخترمون سالمه! خدا رو شکر کن.
- ای بابا! آخه سارا تو که خبر نداری. این اصلانی دشمن خونی ...
***
یک قطره اشک از چشمان ندا سرازیر شده بود. نگاهی غم انگیز به علی دوستی که رو به رویش نشسته و با نگاهی سرد و کنجکاو به او خیره شده بود انداخت و گفت: «دوست داشتم همه چیز یه خواب می بود. اما وقتی بیدار شدم توی بیمارستان بودم. گویا در اثر تصادف یه ضربه به سرم خورده بود و بیهوش شده بودم...»
***
مادر: داره چشاشو باز می کنه!
ندا چشمان خود را باز کرد. نگاهی به اطراف انداخت و گفت: «من کجام؟»
مادر با صدایی بغض آلود گفت: «تو تو بیمارستانی قربونت برم! همه رو ترسوندی که عزیزم.»
سر ندا هنوز گیج می رفت. آرام گفت: «خواب بود؟»
مادر گفت: «چی؟»
ندا: شیرین ... نه خواب نبود ... من تصادف کردم؟
مادر: آره دخترم ولی الان حالت خوبه شکر خدا.
ندا: شیرین ... اون مرده؟
پدر: نه دخترم فقط تو تصادف کردی. کس دیگه نبوده.
ندا: نه! شیرین مرده؟
پدر: چی داری می گی؟
مادر: دخترم استراحت کن.
ندا چشمانش را روی هم گذاشت. کمی صحنه هایی را که دیده بود با خود مرور کرد. نمی دانست کدام را در خواب دیده و کدام را در بیداری. در این هنگام تلفن همراه پدر به صدا درآمد. پدر از اتاق خارج شد. مادر کنار تخت ندا نشست و شروع به نوازش او کرد. ندا گفت: «من دم خونه ی شیرین بودم!»
مادر: آره عزیزم! از اونجا آوردنت! اونجا چی کار می کردی؟ نگفته بودی هنوز شیرینو می بینی.
ندا: نمی بینم! ندیدمش!
مادر منظور ندا را نمی فهمید. در این هنگام پدر سراسیمه وارد شد. مادر با دیدن این سراسیمگی نگاهی به او انداخت و گفت: «چی شد؟ کی بود؟»
پدر: براتی!
مادر: چی گفت؟
پدر اشاره ای به ندا کرد و گفت: «اصلانی امروز سر کار حاضر نشده. زنگ زدن خونش ...»
مادر با نگرانی به او نگاه می کرد. پدر بدون این که صحبتش را ادامه بدهد بالای سر ندا آمد و گفت: «تو امروز دم خونه ی اصلانی اینا بودی! چه خبر بود اونجا؟»
ندا سری تکان داد و گفت: «خودمم نمی دونم!»
پدر: یعنی چی نمی دونم؟ واسه چی اونجا رفته بودی پس؟
مادر: حالا به بچه چرا می پری! نمی بینی تازه به هوش اومده؟
پدر: معذرت می خوام.
مادر: چی شده؟
پدر: دختر اصلانی فوت کرده. دیروز.
مادر: وای خاک بر سرم! چه جوری؟
پدر نگاهی به ندا انداخت و گفت: «خودکشی.»
ندا ناگهان آغاز به گریه کرد. دیری نپایید که گریه اش بالا گرفت. مادر با لحنی ملامت آمیز به پدر گفت: «نمی تونستی جلو ندا نگی؟»
پدر گفت: «خودش دیده! مگه نه ندا؟»
ندا با صدایی عاجزانه در میان گریه گفت: «دوست داشتم خواب باشه! دوست داشتم همه چی رو خواب دیده باشم! شیرین!»
اشک در چشمان مادر جمع شد. سر ندا را در آغوش گرفت و گفت: «عیب نداره دخترم! شاید قسمت بوده عزیزم. خودتو ناراحت نکن. اصلاً مرخص شدی من و تو با هم می ریم خونه ی آقای اصلانی.»
پدر: لازم نیست. فرد ا مجلس ختم دخترشه. همه با هم می ریم.
ندا: کاش می شد! کاش می شد!
پدر: منظورت چیه ندا!
ندا ماجرای برخوردش با اصلانی را برای پدر تعریف کرد. پدر گفت: «پس عامل تصادف تو اون موتیکه بوده! من می دونم و اون! بلایی سرش میارم که ...»
ندا ناگهان نشست و رو به پدر با صدایی خراشیده و تهدید آمیز گفت: «بابا به جون مامان قسم اگه هر ناراحتی براش درست کنی منم خود کشی می کنم!»
این حرف ندا باعث شد و پدر و مادر هر دو بهت زده به او خیره شوند.