سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

خانواده‌ای دیگر

در خانه باز شد و اصلانی در حالی که کیفش را در یک دست و کتش را در دست دیگر گرفته‌بود، وارد شد. با صدای بلند گفت: «سلام زهرا خانم.» اما زهرا پاسخ او را نداد. با شنیدن صدای گفتگو از داخل آشپزخانه، به سمت آنجا رفت. وقتی به چارچوب در آشپزخانه رسید، با تعجب گفت: «ندا خانم؟» 

زهرا گفت: «سلام حمید. برو لباستو عوض کن غذا تقریباً حاضره.» 

اصلانی رو به ندا گفت: «ندا خانم چه عجب شد یاد ما کردی؟ خیلی وقت بود ندیده بودیمت.» 

ندا لبخندی زد و گفت: «من همیشه به فکر شما هستم. شما و زهرا خانم مثل پدر و مادر من می‌مونین.» 

اصلانی لبخندی سرد زد. زهرا به ندا گفت: «تو مراقب غذا باش من الان میام.» 

سپس یه سمت اصلانی رفت و با او از آشپزخانه خارج شد. آنها با هم به اتاق رفتند. 

اصلانی: ندا خانم اینجا چی‌کار می‌کنه؟ یه خبر به من می‌دادی خانم؟ 

زهرا: چه خبری؟ بی‌خبر اومد. نمی‌دونستم. حالا قدمش روی چشم. ما که سال دوازده ماه مهمون نداریم. دختر بیچاره به ما پناه آورده. 

اصلانی با خنده: اون به ما پناه آورده؟ ما خودمون به یه پناه احتیاج داریم خانم. 

زهرا: پناه ما خداست. 

اصلانی: خوب اونم به همون پناه ببره. 

زهرا: این قدر سنگدل نباش مرد.

اصلانی: خوب بگو ببینم. چی شده؟ واسه چی اومده اینجا؟ 

زهرا: حوصله‌ی دور و بریاشو نداره. همه تحقیرش می‌کنن. همه فکر می‌کنن دیوونست. به تنها کسی که تونسته رو بیاره ماییم. 

اصلانی: خوب ما چه کمکی از دستمون بر میاد؟ 

زهرا: اون جا نداره. چند شب می‌خواد اینجا بخوابه. ثواب داره حمید. گناه داره. 

اصلانی: پول که داره. بره هتل بخوابه. چرا اینجا؟

زهرا: رفته هتل پیداش کردن.

اصلانی: یعنی چی؟ مگه فراریه؟

زهرا: آره! از دوستاش! از دکترا!

اصلانی: حالا چه جوری پیداش کردن؟ شاید اینجام پیداش کنن.

زهرا: قرص خورده بیهوش شده. دنبال کس و کارش گشتن.

اصلانی: نه خانم! نه! شر می‌شه. نکنه می‌خوای ندا خانمم تو خونه‌ی ما خودکشی کنه؟ 

زهرا: زبونتو گاز بگیر. خودکشی کدومه؟ ندا از من و تو شاد تر و سالم تره. خواسته قرص آرام‌بخش بخوره زیاده‌روی کرده. 

اصلانی: اگه اینجا بخوره چی؟

زهرا: مگه ما مردیم؟ تو راجت باش. من مراقبشم. مثل دختر خودمم دوستش دارم.

اصلانی: بحث دوست داشتن نیست خانوم. من راحت نیستم یه غریبه تو خونم باشه. هر چه‌قدرم پاک و معصوم باشه. هر چه قدرم نزدیک باشه. پیوند خونی که نداریم ... نامحرمه!

زهرا: فکر کن دخترته حمید. چه فرقی می‌کنه؟ اصلاً می‌خوای بگم چادر سرش کنه؟ راحت می‌شی؟ 

اصلانی: نه بابا منظورم این نیست! نمی‌دونم چه‌جوری بگم ...

زهرا: می‌دونم مشکلت چیه حمید. بعد این همه سال دیگه شناختمت ... ولی به خدا من می‌بینمش یاد شیرینم میفتم. شاید این فرصتی باشه تا تو هم گناهتو جبران کنی. اصلاً امشب باهاش صحبت کن. این دختر به ما پناه آورده. بهترین فرصته که گذشته رو جبران کنی...

زهرا و اصلانی از اتاق خارج شدند. ندا با نگاهی معصومانه چشم به اصلانی دوخته‌بود. اصلانی نگاهی به او کرد و سرش را پایین انداخت. ندا گفت: «آقای اصلانی من می‌رم تو اتاق. قول می‌دم مزاحمتون نشم. فقط یه جای خواب می‌خوام.» 

اصلانی لبخندی کمرنگ زد و گفت: «شب تو اتاق سابق شیرین بخواب.» 

چشمان ندا برقی زد و گفت: «ممنونم آقای اصلانی. نمی‌دونم چه‌طوری تشکر کنم ... راستی غذا حاضره. شما و زهرا خانم بشینین من الان همه چی رو میارم.»  

و به سمت آشپزخانه رفت. اصلانی آهی کشید و صدا زد: «ندا خانم؟»

ندا در جای خود ایستاد و با لبخندی برگشت. اصلانی گفت: «امشب که اینجایی می‌خوام یه رازی رو بهت بگم. بعد شام یادم بنداز که بهت بگم.»  

با دیدن چهره‌ی غمگین اصلانی لبخند بر لبان ندا خشکید. با کنجکاوی نگاهی به زهرا و اصلانی کرد. پس از مدتی که از پاسخ آنها ناامید شد، پرسید: «چه رازی؟ چیزی شده؟» 

اصلانی آهی کشید. زهرا گفت: «همه چی بعد شام. من سفره می‌ندازم. تو هم غذا رو بیار ندا.» 

اصلانی لبخندی زد و گفت: «ندا؟ شما جدی جدی فکر کردی دخترته ها خانم!» 

زهرا ندا را در آغوش گرفت و گفت: «بله! بعد شیرین ندا دخترمه.» 

ندا هم زهرا را بوسید و گفت: «قربون شما من برم. منم بعد از اون اتفاق، به شما بیشتر از همه احساس تعلق می‌کنم. می‌تونم ...» 

چانه‌ی ندا لرزیدن گرفت و با بغض گفت: «بهتون بگم مامان؟» 

زهرا سر ندا رو در آغوش گرفت و گفت: «چرا نمی‌تونی عزیز دلم؟!»

اصلانی گویی از این حرف ناراحت شده باشد، به سمت پذیرایی رفت و روی یک صندلی نشست. ندا با دیدن این صحنه ناراحت شد. زهرا به او علامت داد که توجه نکند و به آشپزخانه رود. بدین ترتیب ندا به آشپزخانه رفت و زهرا سراغ اصلانی رفت تا با او صحبت کند.