سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

نیمه شب

ندا: خیلی خوش گذشت. مدت‌ها بود این قدر هیجان نداشتم.

آریا در حالی که کمربند ایمنی خود را می‌بست، گفت: «آره. خوب بود.»

ندا خمیازه کشید و با لحنی شیطنت آمیز گفت: «خوب من دیگه می‌خوابم تو منو برسون خونه.» 

آریا گفت: «باشه عزیز دلم.» 

ماشین روشن شد و به راه افتاد. پاسی از شب گذشته بود. سکوت و آرامش خیابان‌ها و خستگی ندا باعث شد که به سرعت به خواب رود. آریا در آرامش رانندگی می‌کرد. وقتی کمی از آنجا دور شدند، ناگهان چشم آریا در آینه به ماشینی افتاد که از پشت سر آنها را دنبال می‌کرد. مدتی آن را زیر نظر داشت. کم کم ماشین به آنها نزدیک‌تر شد. وقتی به چند متری آنها رسید، ناگهان چراغ بالا را روشن کرد. آریا در آینه علامت داد که چراغش را خاموش کند. ماشین سرعت خود را بیشتر کرد و از سمت چپ کنار ماشین آریا قرار گرفت. آریا شیشه را پایین داد. صدای باد در ماشین پیچید و باعث شد ندا کمی در خواب جا‌به‌جا شود. آریا سرش را بیرون برد و داد زد: «چی می‌خواین؟» 

کسی که در صندلی شاگرد نشسته بود، نگاهی به او کرد و خنده‌ای تمسخر آمیز کرد. ندا که از صدای آریا بیدار شده‌بود، نگاهی به او کرد و گفت: «چی شده؟» 

آریا که سرش بیرون بود، صدای او را نشنید. با صدای بلندتر گفت: «واسه چی دنبال من میاین؟» 

ندا به سمت پنجره خیز برداشت تا بیرون را ببیند. با دیدن آن ماشین ناگهان بدنش سرد شد. پیرهن آریا را گرفت و کشید و با نگرانی گفت: «آریا ولش کن!»

آریا سرش را داخل آورد و گفت: «مرتیکه این وقت شب مزاحم مردم می‌شه خجالتم نمی‌کشه!» 

ندا گفت: «می‌تونی گمش کنی؟» 

آریا کمی سرعت را کم کرد تا از آنها عقب بیفتد. ندا گفت: «فایده نداره آریا.» 

آریا گفت: «شماره رو یادداشت کن!» 

ندا دست در کیفش کرد و یک برگه درآورد و به آریا داد. آریا گفت: «این چیه؟! تو یادداشت کن.» 

سپس نگاهی به آن کرد از شدت تعجب ناگهان ترمز کرد. ندا به جلو پرت شد و با دستانش خود را نگه داشت. ماشین دیگر هم ترمز شدیدی کرد و ایستاد. آریا با تعججب گفت: «این قبلاً هم مزاحمت شده؟!» 

چراغ دنده عقب ماشین جلویی روشن شد و آرام به سمت آنها حرکت کرد. ندا گفت: «آره.» 

آریا در ماشین را باز کرد. ندا داد زد: «پیاده نشو آریا!» 

سپس دستش را در دست راست آریا حلقه کرد و با بغض گفت: «تو رو خدا نرو آریا! تو رو جون ندا نرو.»

ماشین دیگر در چند متری جلوی آنها ایستاد. آریا با تردید در ماشین را بست. ندا دستش را روی قفل کوبید تا در قفل شود. آریا دستی به پیشانی خود کشید و گفت: «پیش پلیس رفتین؟» 

ندا با نگرانی گفت: «حرکت کن آریا.» 

سرنشینان ماشین جلویی پیاده شدند و به سمت آنها حرکت کردند. آریا دستش را روی فرمان کوبید و با صدای بلندتر: «به پلیس خبر دادین؟!» 

ندا با گریه داد زد: «نه! ندادیم! فقط حرکت کن!» 

آریا تکیه داد و گفت: «چرا پیش پلیس نرفتین؟»
ندا گفت: «تو رو خدا آریا! وقت نداریم. توضیح می‌دم. تو رو خدا برو.» 

سرنشینان ماشین دیگر به آنها نزدیک شده بودند. ندا جیغ کشید: «برو!» 

آریا آهی کشید. سپس ماشین را در دنده قرار داد و سرعت به راه افتاد. یکی از مردان که نزدیک بود با ماشین برخورد کند به طرفی پرید. ندا از شدت ترس اشک می‌ریخت و نفس نفس می‌زد. آریا به سرعت از آنجا دور شد. مرتب یک نگاه به آینه و یک نگاه به ندا که نگرانی در چهره‌اش نمایان بود می‌انداخت. وقتی کاملاً مطمئن شد که آنها را جا گذاشته، در یک خیابان فرعی پیچید و در کنار خیابان ایستاد. ندا با نگرانی گفت: «چرا وایسادی؟» 

آریا ترمز دستی را کشید و گفت: «توضیح بده.» 

ندا با لحنی ملتمسانه گفت: «می‌شه منو ببری خونه؟ تو رو خدا!» 

آریا کمی خشمش را فرو داد. سپس گفت: «دوتا مرد غریبه مدتیه مزاحم نامزد من می‌شن. اون وقت من نباید بدونم اونا کین؟ من چیز زیادی نمی‌خوام. فقط بگو اونا کین و چرا مزاحمت می‌شن!» 

ندا پاسخی نداد و تنها با نگاهی عاجزانه به چشمان آریا خیره شد. آریا آرام گفت: «می‌دونستم.»

و از ماشین پیاده شد. با بسته شدن در، ندا بسیار ترسید. او اینک در ماشین تنها بود و آریا در خیابان در شرایطی راه می‌رفت که هر لحظه ممکن بود همان مردان از راه برسند. پس مدتی از ماشین پیاده شد. 

آریا دستش را در جیبش کرده بود و از ماشین دور می‌شد. صدای ندا آمد که: 

«بابام تو شرکت دچار یه مشکل شده. اونا به زور می‌خوان بابام بره زیر بار یه قرارداد. اونا تهدیدش کردن. تهدیدش کردن که یه بلایی سر من میارن. اونا می‌خوان از بابام زهر چشم بگیرن.» 

آریا برگشت و با نگرانی به او نگاه کرد. ندا گفت: «تو رو خدا آریا بریم خونه. بابام حق داشت. من نباید میومدم.»

آریا چشمانش را پایین انداخت و گفت: «چرا زودتر نگفتی.» 

ندا خواست جوابی بسازد. اما آریا حرفش را در نطفه خاموش کرد و با صدای بلندتر گفت: «به پلیس چرا خبر ندادین؟» 

ندا سرش را برگرداند و بغض کرد. آریا دستش را زیر چانه‌ی ندا گذاشت و سرش را به سمت خود برگرداند. ندا دست آریا را آرام پایین آورد و گفت: «تهدید کردن آریا. این خواسته‌ی اوناست ... حالا بریم خونه.» 

آریا نگاهی به آسمان کرد و آهی کشید. سپس دست در شانه‌ی ندا انداخت و گفت: «بریم.»