ندا در حالی که یک لیوان آب به دست داشت به سمت تخت آمد و کنار احمد نشست. قوطی قرصی را که روی میزٍ کنار تخت بود برداشت، یک قرص از آن بیرون آورد و در دهان خود گذاشت. لیوان آب را تا نیمه سر کشید و قوطی قرص و لیوان را روی میز گذاشت. سپس تفنگ را از درون کشو درآورد. احمد با نگرانی به دست او نگاه کرد. ندا در حالی که به چشمان احمد نگاه میکرد، ضامن اسلحه را زد و آن را دوباره درون کشو گذاشت و در آن را بست. سپس هر دو به روبه رو خیره شدند.
- نمیخواستم اینجوری بشه، یا اینجوری بفهمی.
- تو قیافهات معصومه. دختر خوبی به نظر میای. بهت نمیخوره که این طوری لباس بپوشی، با اون آدم بگردی و تفنگ نگه داری.
- من هم دوست نداشتم این طوری باشه. فکر نمیکردم این طوری بشه!
- تو کی هستی؟
- هیچکی. یه دانشجوی ادبیات. یه آدم معمولی و احساساتی.
- ولی این تفنگ خیلی رومانتیک نیست.
- آره. تلخی زندگی منو به اینجا رسونده. نادیا هم اسم واقعی من نیست.
- اسمت چیه؟
- اجازه میدی اینو بهت نگم؟ دوست دارم نادیا صدام کنی.
- خیلی خوب ... نادیا. اگه راحت نیستی نگو. ولی بگو اینجا چیکار میکنی.
- تا حدود یک سال و نیم پیش، من خیلی شادتر از الان بودم. تو یه خانوادهی مرفه مثل یه گل خیلی لطیف بزرگ شده بودم. دانشجوی ادبیات بودم. شعر میگفتم. رمان مینوشتم. واسه خودم تار میزدم. یه نامزد خوب داشتم. دوستای خیلی خوب دور و برم بودن که هر کدومشون به اندازهی یه دنیا برام ارزش داشتن. یه زندگی کاملا رویایی که همه آرزوشو داشتن. همه چی زیبا بود. برای همین فکر میکردم زندگی روی بد نداره.
- خوب. بعد چی شد؟
- بعدش اونا رو دیدم که ای کاش هیچ وقت وارد زندگیم نمیشدن!
با گفتن این حرف، اشک از چشمان ندا سرازیر شد. احمد دستش را روی شانهی او گذاشت. ندا با بالا آوردن دستش به او فهماند که حالش خوب است.
- اونا کی بودن؟
- احمد؟ اگه کسی همهی زندگیتو تو یه شب ازت بگیره چیکار میکنی؟
احمد به ندا دستمال تعارف کرد. ندا یکی برداشت و اشکهایش را پاک کرد. ولی جلوی بغضش را نتوانست بگیرد و با حالت عاجزانهای گفت:
- اون زندگی منو نابود کرد!
و از شدت گریه دیگر نتوانست حرف بزند. احمد با دیدن او تحت تأثیر قرار گرفت و از اینکه ندا را مجبور کرده خاطرات تلخی را به یاد آورد، از خود شرمنده شد. با تردید گفت:
- اگه اومدی انتقام بگیری خواهش میکنم این کارو نکن. همچین کاری تو امارات خیلی خطرناکه. جدا از اون! اونا آدمای خطرناکین. راحت سر به نیستت میکنن.
ندا در حالی که سعی میکرد هق هق خود را کنترل کند، گفت:
- نترس. اومدم فقط شیخ مسعود رو ببینم تا ازش نشونی اون آدمو بگیرم.
- همون کسی که ... زندگیتو نابود کرده؟
- آره.
- اگه اونو ببینی چیکار میکنی؟
- اول باید به سوالای من جواب بده. مجبورش میکنم جواب بده.
- با اسلحه؟
- من باید آماده باشم ... اگه لازم باشه ... ای کاش همه چی یه خواب بود!
و هق هقی دلآزار را از سر گرفت. احمد زبانش بند آمده بود. پس از چند ثانیه ندا حرفش را با گریه ادامه داد:
- ای کاش ... ای کاش الان یه دفعه بیدار میشدم میفهمیدم همه چی خواب بوده. منم میرفتم مامانمو میبوسیدم و همه چی تموم میشد.
- نادیا ...
- ای کاش ... ای کاش میتونستم الان زنگ بزنم به نامزدم بگم دلم گرفته. اونم مثل همیشه بیاد و از دلم در بیاره.
- نادیا!
- ای کاش میتونستم دوباره شعر بگم. ای کاش اونقدر انرژی داشتم که رمانمو تموم کنم!
- نادیا! گوش کن ...
- ای کاش ... ای کاش میتونستم یه بار دیگه ... یه تولدم برسه که توش گریه نکنم!
- نادیا! نادیا! آروم باش.
احمد سر ندا را در بر گرفت. ندا هم به گریه ادامه داد.
- زندگی پره از اتفاقات بد. هنر ما در تحمل کردنه.
- نمیتونم احمد! نمیتونم! خیلی خستهام.
- خیلیخوب. آروم باش. منو ببخش. ولی بازم میگم. این اسلحه خیلی خطرناکه.
ندا سرش را از میان دستان احمد بلند کرد و گفت:
- نترس. تا لازم نباشه کسیو نمیکشم. تا کارم رو انجام ندم هم خودکشی نمیکنم. فقط ازت خواهش میکنم بهم خیانت نکنی. به کسی چیزی نگو.
- باشه نادیا. ولی اگه کسی فهمید، رو من حساب نکن. من خانواده دارم.
- قبول. من دوست ندارم برای کسی دردسر درست شه. این یه چیزیه بین من و اونا.