سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

چراغهای روشن

در خانه باز شد و ندا و سامی وارد شدند. ندا بسیار خسته بود. کفش‌هایش را درآورد و روی تخت نشست. سامی به انگلیسی گفت: «یه کم خستگیت در رفت ماشین خبر کن برو هتل.» ندا با حرکت سر و چشمانش تأیید کرد. سامی پیرهنش را درآورد و به داخل حمام رفت. ندا هم به دیواره‌ی تخت تکیه داد و چشمانش را آرام بست.

وقتی سامی از حمام بیرون آمد، ندا در همان حالت به خواب رفته بود. روی تخت نشست و مدتی ندا را برانداز کرد. سپس در حالی که شانه‌ی او را تکان می‌داد، او را صدا کرد. ندا با حالت ترس از خواب پرید. وقتی به خود آمد، خمیازه‌ای کشید و با لبخند گفت: «خوابم برد!» سامی هم لبخندی زد و گفت:

- پاشو. خسته‌ای. الان زنگ می‌زنم یه ماشین بیاد ببردت هتل.

- باشه. فقط اگه می‌شه فردا دنبالم نیا. می‌خوام استراحت کنم. یه کم هم کار شخصی دارم که باید انجام بدم. 

سامی سر تکان داد. تلفن را برداشت و یک تاکسی برای ندا خبر کرد. 

چند دقیقه بعد، تاکسی بیرون ایستاده بود. ندا و سامی از ساختمان بیرون آمدند. یک محافظ در مقابل در ساختمان نگهبانی می‌داد. ندا از عقب سوار ماشین شد. سامی آرام به سمت در راننده رفت و نشانی هتل را به زبان عربی به راننده داد و ماشین به راه افتاد. سامی از دور برای ندا دست تکان داد و به داخل ساختمان برگشت. در میان راه، ندا به عربی به راننده گفت که مسیر را تغییر دهد و نشانی خانه‌ی خود را به او داد. 


ندا کلید خود را درون قفل در برد تا وارد خانه شود. اما ناگهان متوجه شد که از داخل خانه صدایی می‌آید. با احتیاط در را باز کرد و وارد شد. چراغها روشن بود. ندا به اطراف نگاه کرد. با ترس گفت: «من هو هناک! احمد؟» و آرام وارد خانه شد. هنوز چند قدم نگذاشته بود که سر یک تفنگ روی شقیقه‌اش قرار گرفت و در خانه بسته شد. ندا دستانش را بالا برد. مردی که تفنگ را گرفته بود، به انگلیسی گفت: «دیر اومدی.»   

ندا از صدای او تشخیص داد که احمد است. گفت: «این کار چه معنی داره احمد؟» 

- من سوال می‌کنم. این چیه دست منه؟

- سوال مهمتر اینه که دست تو چیکار می‌کنه؟

- جواب منو درست بده وگرنه مغزتو متلاشی می‌کنم.

- خیلی خوب. آروم باش. با هم صحبت می‌کنیم احمد.

- تو کی هستی؟

- احمد؟ منم. نادیا.

- با من بازی نکن! اسم واقعیت چیه؟

- چی داری می‌گی؟ دیوونه شدی؟

- نه! تو این دو روز تو با سامی بن نعیم بودی. فکر نکن می‌تونی احمد بشیرو گول بزنی. امروز اومدم به خونه سر بزنم، دیدم این تفنگ توی کشوه. به من بگو تو توی دبی چی‌کار می‌کنی. تو رفته بودی پیش جابر که این لعنتی رو بخری! چرا؟!

- احمد من نمی‌خوام به تو آزاری برسونم. باور کن!

- دیگه بخوای هم نمی‌تونی آزاری برسونی. من فقط یک جواب می‌خوام.

و پس از مشاهده‌ی سکوت ندا، تفنگ را مسلح کرد.

- من تا وقتی این لعنتی رو سرمه نمی‌تونم حرف بزنم.

- این مشکل من نیست. حرف بزن!

- شلیک کن احمد.

- باور کن که این کارو می‌کنم.

- منم همینو می‌خوام! شلیک کن!

احمد دست خود را روی ماشه گذاشت. ندا چشمانش را بست. احمد مدتی با خود کلنجار رفت و سپس تفنگ را پایین آورد. ندا چشمانش را باز کرد و با شدت، تفنگ را از او گرفت و به داخل کشوی کنار تخت برگرداند. سپس دستانش را به داخل موهایش برد و در حالی که روی تخت می‌نشست، زیر لب گفت: «درست انگار تو این مدت به اندازه کافی استرس نداشتم!»  

سپس نگاهی نافذ به احمد کرد و با جدیت به زبان انگلیسی گفت:

- تو که جرأتشو نداری چرا مسلحش کردی؟ فکر کردی اسباب بازیه؟ منو تهدید می‌کنی؟

- از روزی که اومدی به من نگفتی برای چی اومدی! من خانواده دارم. بهتره که حرف بزنی. اگه الان نگی که تو کی هستی و اینجا چی‌کار می‌کنی، می‌رم پیش پلیس.

ندا به فکر فرو رفت. احمد به او خیره شده بود. ندا هم نگاهی به او کرد. دیگر چاره‌ای نداشت. در حالی که به حرف‌هایی که باید می‌زد فکر می‌کرد، سر تکان داد و گفت: «خیلی خوب. بشین تا برات بگم.»