ندا در حال شستن ظرفها بود. پروانه به سمت او آمد و دستش را روش شانهی او گذاشت. ندا برگشت. پروانه گفت: «تو برو پیش بچهها. ظرفارو من میشورم! اینا همه به خاطر تو اومدن. خوب نیست تنهاشون بذاری.» ندا لبخندی زد و به سمت دوستانش رفت.
شیوا گفت: «غذات خیلی خوشمزه شده بود ندا! فکر نمیکردم این قدر آشپزیت خوب باشه!»
ندا لبخندی سرد زد و نشست. سعید مدتی به او خیره شد. سپس نگاهی به پروانه که در آشپزخانه بود کرد و وقتی مطمئن شد که پروانه مشغول کار است، به ندا علامت داد. ندا با نگاهی کجکاوانه به او پاسخ داد. سعید به سمت در حیاط رفت. ندا هم پس از کمی تردید، پشت سر او خارج شد.
سعید در حیاط منتظر ماند تا ندا هم از ساختمان بیرون بیاید. ندا از پشت آمد و گفت: «کارم داشتی؟»
سعید کمی فکر کرد و گفت: «آره.»
سپس به سمت ندا برگشت و نگاهی نافذ به او کرد. ندا هم نگاهی تعجب آمیز به او کرد. سعید بلافاصله لبخندی زد و گفت: «میبینم که خیلی بهتر شدی! از این بابت خیلی خوشحالم.»
- ممنون.
- یعنی، از روزی که از بیمارستان اومدی، و به خصوص از اون روزی که شوک بهت دست داد، همه نگرانت بودیم. ولی الان میبینم که خدا رو شکر رو به راه شدی.
ندا لبخندی ساختگی و آمیخته با تعجب زد و گفت: «ممنون سعید جان.»
و با تردید خواست به داخل برگردد. سعید گفت: «ندا!»
ندا در جای خود ایستاد. سعید آرام به سمت او آمد و گفت: «حرف من فقط این نبود.»
ندا گفت: «حدس میزدم! خوب با من راحت باش!»
سعید کمی فکر کرد و گفت: «در مورد پروانست!»
به سمت او برگشت و به چشمان او خیره شد. سعید پس از کمی مکث، ادامه داد: «راستش من این روزا، بیشتر از این که نگران تو باشم، نگران اونم.»
- چه طور؟
- پروانه خیلی نگرانته! بیش از حد نگرانته. و این باعث شده که اصلاً به خودش نرسه. به خودش! به خانوادش! به من!
ندا چشمانش را پایین انداخت و گفت: «میفهمم چی میگی!»
- بنابراین، ازت خواهش میکنم یه جوری باهاش صحبت کنی ...
ندا آرام آغاز به گریه کرد. سعید گفت: «قصد ناراحت کردنتو نداشتم ندا!» ندا با همان حالت گریه گفت: «من غیز ار دردسر هیچی برای کسی ندارم!»
سعید از شنیدن این حرف بسیار متأثر شد. ندا ادامه داد: «دو ماه شماها تو بیمارستان هر روز بالای سر من بودین! این همه بعد از به هوش اومدنم هم تونو درگیر کردم! فکر نکن نمیدونم سعید! فکر نکن نمیفهمم! من بیشتر از همه دارم عذاب میکشم! ولی چیکار کنم! بارها به خودکشی فکر کردم. ولی میدونی؟ نگاه مهربون همین پروانه باعث میشه منصرف بشم!»
سپس در حالی که سعی میکرد اشکهایش را کنترل کند، گفت: «خیلی خوب. امشب باهاش صحبت میکنم! آره راست میگی! معنی نداره اون همهاش مواظب من باشه. پس خودش چی!»
و به سمت داخل خانه رفت. سعید دستش را بالا برد و گفت: «ندا!»
اما ندا پاسخی نداد. ندا با چشمانی سرخ و اشک آلود به سمت داخل خانه میرفت. در همان حال پروانه هم از آشپزخانه خارج شده بود و به سمت حای میرفت. با دیدن ندا ناگهان به سمت او دوید و گفت: «چی شده ندا؟!» در این هنگام سعید هم وارد خانه شد. پروانه با دیدن او به چشمان ندا نگاه کرد و گفت: «چی بهت گفت؟» سپس او را رها کرد و در حالی که به سمت سعید میرفت گفت: «چی بهش گفتی؟» ندا گفت: «هیچی نگفته!» پروانه داد زد: «چی بهش گفتی؟!» همه بلند شدند. پروانه دوباره گفت: «بالاخره کار خودتو کردی؟ چی بهش گفتی؟!» ندا با صدایی خراشیده جیغ کشید: «گفتم هیچی نگفته! بشین سر جات پری!»
همه به آنها نگاه میکردند. پروانه با خشم به سعید نگاه میکرد. ندا هم پشت به آنها، به روبهرو خیره شده بود و اشک میریخت. شیوا به سمت ندا آمد و او را در آغوش گرفت. ندا با عصبانیت او را کنار زد و در حالی که به سمت پروانه میرفت، داد زد: «حق نداری دیگه هیچ وقت اینجا بمونی! من از س خودم بر میام! از این به بعد هیچ کس حق نداره منو مریض فرض کنه!»
سپس به سمت سایرین برگشت و گفت: «امشب دعوتتون کردم بگم من خودم از پس خودم بر میام!»
پروانه همچنان به سعید نگاه میکرد و سعید سرش را پایین انداخته بود. ندا ادامه داد: «دعوتتون کردم بگم اگه من قراره از پس خودم بر بیام تنها باید بر بیام! اگه قراره زندگی کنم تنها باید زندگی کنم! اگه قراره بمیرم تنها باید بمیرم!»
سرانجام، پروانه با خشم به سمت اتاق دوید. سعید سعی کرد او را نگاه دارد. اما پروانه دست سعید را کنار زد و وارد اتاق شد و در را بست. سعید دوباره به جای خود برگشت. همه ساکت شده بودند. تنها صدای شیوا میآمد که ندا را دلداری میداد. پس از مدتی پروانه در حالی که با عجله مانتویش را به تن میکرد، از اتاق خارج شد و به سمت در رفت. سعید جلوی در ایستاده بود. پروانه در حالی که به او نگاه نمیکرد، گفت: «برو کنار سعید!» سعید گفت: «پروانه، خواهش میکنم!» پروانه گفت: «تا آبروریزی نکردم برو کنار!» سعید در را باز کرد و کنار رفت. پروانه به سرعت خارج شد. سعید دستش به صورتش کشید. ندا اشک میریخت. شیوا شانههای ندا را ماساژ میداد. پدرام و سایرن هم به سعید نگاه میکردند. سعید پس از مدتی سرش را پایین انداخت و گفت: «نمایش تموم شد!» سپس در را باز کرد و پس از خارج شدن، آن را به هم کوبید.