ندا به سقف چشم دوخته بود و فکر میکرد. مرتب صحنهی تیر خوردنش از پیش چشمانش میگذشت. در این میان با دستانش بازی میکرد و حلقهی نامزدی خود را مرتب بالا و پایین میبرد. بر خلاف تصور دکتر جعفری، ندا همه چیز را به خاطر نمیآورد. تنها صحنههایی کوتاه و مبهم به خاطر داشت. گویی تنها صحنهای که اتفاق افتاده بود همان سوزش مرگآور بود و محو شدن همه چیز در پیش چشمانش.
دستش را بالا آورد و به حلقه نگاه کرد. هیچ احساسی نسبت به آن نداشت. مانند یک انگشتر زینتی به آن نگاه میکرد. مدتی همچنان به حلقه خیره شده بود و بیتوجه با آن بازی میکرد. سرانجام حلقه را از دستش خارج کرد و بین دو انگشت دست دیگرش گرفت و کمی دیگر به آن نگاه کرد. ناگهان حلقه از دستش افتاد. صدای افتادن حلقه، جرقهای در ذهنش پدید آورد.
***
آریا لبخندی زد و گفت: «اول سوال منو جواب بده بعداً سوال کن. با من ... ازدواج میکنی؟»
ندا در حالی که میخندید و اشک میریخت، گفت: «بله، بله، صد بار بله!»
آریا دست ندا را گرفت تا حلقه را وارد انگشتش کند. اما حلقه به ناخن ندا گیر کرد و افتاد. ندا خندید و گفت: «مثل اینکه از ته دل نیستا ...»
***
ندا در حالی که به سقف چشم دوخته بود، گفت: «آریا ...» پس از مدت کوتاهی ناگهان از جا پرید.
مسئول پذیرش روی صندلی نشسته بود و مشغول کار بود. ندا با لباس بیمارستان به سمت او آمد و با صدای بلند گفت: «من با دکتر جعفری کار دارم!»
مسئول پذیرش گفت: «شما برای چی از تختتون اومدین پایین؟»
ندا گفت: «میخوام بدونم نامزدم کجاست. امروز همه اومدن دیدن من! نامزدم نیومد!»
مسئول پذیرش گفت: «آروم باشین! دکتر الان سرشون شلوغه.»
ندا داد زد: «نامزد من کجاست؟!»
دو پرستار که آن حوالی بودند به سمت او دویدند. او را در بر گرفتند و در حالی که سعی میکردند آرام کنند، او را به سمت اتاق بردند. ندا داد زد: «من که چیزی نگفتم!»
و وقتی دید به حرفش گوش نمیدهند، جیغ زد: «ولم کنین!»
پرستاران از ترس، او را رها کردند. یکی از آنها گفت: «خیلیخوب. اینجا بیمارستانه! یهکم آرومتر!»
ندا با صدایی ملتمسانه و لرزان گفت: «خانم فقط بگین نامزد من کجاست! من نامزد دارم. به خدا دیوونه نشدم!» سپس حلقهاش را بالا گرفت و گفت: «ایناها این حلقهی نامزدیمه! تو رو خدا بگین نامزدم کجاست! میخوام ببینمش.» یکی از پرستاران در حالی که به گریه افتاده بود پشت کرد و از او دور شد. ندا که تازه کمی آرام شده بود، با دیدن این صحنه مانند دیوانگان با صدایی خراشیده و عصبی گفت: «اون چرا گریه میکنه؟»
پرستار دیگر سعی کرد بین آن پرستار و ندا بایستد. تعدادی از بیماران از اتاقها بیرون آمده بودند و به همراه پرستاران صحنه را نگاه میکردند. در این هنگام دکتر جعفری از پشت ندا سر رسید. ندا وقتی متوجه دکتر شد، برگشت و با صدایی خسته و لرزان گفت: «دکتر اینا جواب منو نمیدن! نامزد من کجاست؟ اسمش آریا ایرانیه! میشناسینش که!»
دکتر با آرامش گفت: «آره میشناسمش. تو برو تو اتاقت الان میام!»
ندا با همان لحن عصبی گفت: «ولی من فقط یه جواب میخوام! اون کجاست!»
دکتر گفت: «خیلی خوب! اینجا که نمیشه!»
ندا برگشت و باز هم چشمش به پرستاری که گریه میکرد، افتاد. او را را نشان داد و با عصبانیت داد زد: «آخه اون چرا گریه میکنه!؟»
به نفس نفس افتاده بود. چند نفس سریع کشید و با حالت عصبی گفت: «شما بگین! اون چرا گریه میکنه آخه؟!» دوباره چند نفس زد و داد زد: «مگه این که من نامزدمو میخوام گریه داره؟» و در حالی که همچنان نفسنفس میزد ادامه داد: «مگه ... گریه داره ... مگه این که ... مگه من ... آه» دکتر در حالی که سعی میکرد آرامش خود را حفظ کند، به پرستاری که مسن تر از بقیه بود، علامت داد و گفت: «خانم غفاری، ببرینش توی اتاق.»
پرستار دست ندا را گرفت و به سمت اتاق برد. دکتر که بسیار عصبانی شده بود، به مسئول پذیرش چشم غره رفت و زیر چشمی پرستاری را که گریه میکرد نشان داد. در این هنگام حلقه از دست ندا افتاد. اما پرستار مسن متوجه نشد. ندا جیغ زد: «حلقهام! حلقهام افتاد!» همهی پرسنلی که آنجا بودند از جیغ و داد ندا دستپاچه شده بودند. تعدادی سعی میکردند بیماران را به اتاقهایشان برگردانند. دکتر دوید و حلقه را برداشت و در حالی که آن را به ندا میداد، گفت: «بابا شلوغش نکن! مگه جواب نمیخوای؟ الان میام جوابتو میدم دیگه. به مریضای دیگه ربط نداره تو نامزد داری که.»
رنگ از روی ندا پریده بود. نفسنفس میزد. سرش گیج میرفت و نمیتوانست راه برود. پرستار زیر شانهی او را گرفت و او را به داخل اتاق برد. دکتر جعفری با عصبانیت به سمت پرستاری که گریه میکرد رفت و با لحنی آمرانه گفت: «تو نمیتونی یه دقیقه جلوی خودتو بگیری؟! الان این بیمار دچار شوک بشه مسئولیتش با کیه؟!»
صدا از داخل اتاق آمد که: «فینت کرده دکتر!» دکتر دو دستش را بالا برد و گفت: «بفرما!»
مسئول پذیرش گفت: «وای!»
دکتر به یکی از پرستارها گفت: «خانم شما برو اورژانس ببین اتاق سیپیآر حاضره یا نه. ممکنه لازم بشه. به همین سادگی بیمار منو دوباره اورژانسی کردن!»
آن پرستار از آنجا دور شد. پرستار دیگری هم به داخل اتاق ندا دوید. دکتر رو به مسئول پذیرش گفت: «وقتی میگم پرستارا آستانهی تحملشونو ببرن بالا واسه همینه. شانس بیاریم برنگرده تو کما!» و خود نیز به سرعت به سمت اتاق ندا رفت. پرستار کنار دیوار ایستاده بود و گریه میکرد. پرستار دیگری گفت: «ناراحت نباش بابا. دکتر فقط عصبانیه.» پرستار با حالت گریه گفت: «همش تقصیر منه! اگه واسه اون دختر اتفاقی بیفته من خودمو نمیبخشم!»