سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

روز دوم زمستان

- توی این مدت، همه‌ی دوستام ... همه سعی کردن که همراهم باشن. باور کنین که خودم بیشتر از همه‌ی اونا سعی کردم که به زندگی عادی برگردم. ولی آخه مگه می‌شه؟ تو بدونی که می‌خوای چیکار کنی، بدونی که یه کار ناتموم داری، بدونی که یه چیز دیگه است که آرومت می‌کنه، ولی با همین داروها و فرار از این استرس‌های معمولی بخوای خودتو درمان کنی. تو تمام این مدت، این من نبودم که به دنبال استرس حرکت می‌کردم. من خود استرسم!

- چه کار نیمه تمومی؟ با من راحت باش ندا.

- از من نخواین که بگم. من حتی به نزدیک‌ترین دوستامم نگفتم. ولی به شما اطمینان می‌دم که این سفر می‌تونه خیلی حال منو خوب کنه.

- ندا تو در وضعیتی نیستی که بخوای تنها سفر کنی. به خصوص این که من نمی‌دونم تو دنبال چی داری می‌ری. یعنی به قول خودت، هیچ کس نمی‌دونه. استرس برای تو اصلاْ ‌خوب نیست ندا. خودت دختر عاقلی هستی. اگه یک درصد فکر می‌کنی دنبال تنش و استرس داری می‌ری، من به عنوان پرشک معالجت می‌گم که باید از این سفر صرف نظر کنی.

- استرس برای من یعنی موندن اینجا. الان ندا اینجا نیست. چیزی که اینجا در مقابل شما نشسته، یه جنازه‌ی بو گرفته است که منتظره سریع تر بقیه بفهمن مرده، و دفنش کنن. ندا الان روحش اونجاست. و تمام هم و غمش اینه که به اون روح بپیونده! ... در ضمن،‌ دیگه الان دیره برای نرفتن. امروز عصری من پرواز دارم.

- من با شناختی که تو این مدت از تو پیدا کردم، می‌دونم که وقتی تصمیمی بگیری،‌ دیگه گرفتی. بنابراین، فقط می‌تونم برات آرزوی موفقیت کنم. ولی باید قول بدی که مراقب سلامت خودت باشی. راستش تو یکی از خاص ترین مریضای منی. کاری به حرفای من نداری. فکر کنم امروزم فقط اومدی از من خداحافظی کنی. 

- فکر کنم تنها کسی هستم که بعد یه سال هنوز درمان نشده، نه؟ 

- نه به هیچ وجه. مریضایی داشتم که سه چهار سال طول کشیه. اصلاْ کسایی هستن که هیچ وقت به زندگی عادی بر نمی‌گردن. ولی تو نباید این جوری باشی ندا. تو شخصیت محکمی داری. این که تا الان هنوز مجبور بودی بیای اینجا رو می‌ذارم رو حساب همون کار نیمه تمومت که داری به خاطرش می‌ری. بنابراین آرزو می‌کنم با موفقیت انجامش بدی و دیگه هم این ورا نبینمت. 

- به شما اطمینان می‌دم دکتر.  

- خوب، حرف دیگه ای داری بزنی؟ بری سفر من دیگه نیستما. 

ندا لبخندی زد و گفت: «نه، دکتر. مثل همیشه خیلی آروم شدم. خوب شد به قول شما واسه خداحافظی اومده بودم. وگرنه فکر کنم تا شب اینجا بودم. چه طولانی شد خداحافظیمون. یک ساعتی طول کشید!»

دکتر هم لبخند زد و با چشمان خود تأیید کرد. سپس در حالی که دفتر نسخه را آماده می‌کرد، گفت: «خوب ندا. برسیم سر داروهایی که نمی‌خوری. آرام بخشت چه طوره؟» 

- زیاده دکتر. خیلی می‌خوابوندم. 

- خوب کارش همینه. می‌خوای یه چیز دیگه بنویسم. اون قرص شبتو عوض می‌کنم. ولی بقیه هموناست. اگر بازم دیدی که زیاده، راشو که بلدی. نخور مثل همیشه. 

- اذیتم نکنین دکتر! 

- تو اذیت می‌کنی دختر خوب. این داروها رو برای خودت می‌نویسم. باور کن ضرر نخوردنش از خوردنش برات بیشتره. به عنوان آخرین خواهش، قول بده اونجا اینا رو مرتب بخوری. 

 

ندا با لحن مهربانانه ای گفت: «چشم دکتر!»