سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

کلید خانه

کافی‌شاپ بسیار خلوت بود. در گوشه‌ای یک پسر و دختر رو‌به روی هم نشسته بودند و با هم صحبت می‌کردند. ندا با قبطه به آنها نگاه می‌کرد. در این هنگام یک گارسن در حالی که دو فنجان قهوه در دست داشت، از جلوی ندا عبور کرد و به سمت آن‌ها رفت. بوی قهوه همیشه برای ندا آرامش‌بخش بود. او تنها پشت یک میز دو نفره نشسته بود و منتظر بود. گارسن دیگری بالای سر او آمد و گفت: «چی میل دارین خانم؟» ندا برگشت و نگاهی ترسناک به او کرد. گارسن فوراً جا خورد و دست و پای خود را گم کرد. ندا که متوجه این موضوع شده بود، فوراً لبخند زد و گفت: «منتظرم.» گارسن بلافاصله آنجا را ترک کرد.

در این هنگام ندا گوشه‌ی لبانش را بالا برد و از جا برخاست. یک مرد میان‌سال که ریش پروفسوری داشت، وارد کافی‌شاپ شده بود. با دیدن ندا، لبخندی بر لبانش نشست و به سمت او آمد. ندا دستش را به سمت او دراز کرد و گفت: «سلام آقای جاوید‌پور.» جاویدپور با او دست داد. ندا از او خواست که بنشیند و خود نیز نشست.
جاویدپور گفت: «واقعاً خوشحال شدم دیدمت ندا جان.» 

*** 

پروانه و سعید در خانه‌ی ندا بودند. پروانه بسیار مضطرب بود و در حالی که یک تلفن به دست گرفته بود، مرتب بی هدف به اطراف قدم می‌زد. سعید گفت: «بابا این قدر خودتو اذیت نکن! خوب اون که مجبور نیست همه‌اش تو خونه بمونه! شاید رفته یه جا بر می‌گرده!» 

پروانه با حالتی عصبی گفت: «ندا؟ از اول که از بیمارستان اومد تا حالا جایی نرفته! الان کجا بره! حرفایی می‌زنیا! آدم شاخ در میاره!» 

سعید که دیگر عصبانی شده بود گفت: «تند نرو پروانه! بیا پایین با هم بریم! اصلاً کی گفته تو باید  همه‌اش مراقب ندا باشی؟ مگه بچه‌است؟ از روز اول تو بیمارستان که هر شب اون‌جا خوابیده بودی. الان چند ماهه داری تر و خشکش می‌کنی! تو بازی‌های مسخرشم که خودتو قاطی کردی! پروانه تو داری از دست می‌ری! یه نگاه به خودت بنداز!» 

پروانه داد زد: «به تو ربطی نداره سعید! ندا دوستمه! اگه واقعاً نمی‌تونی با این قضیه کنار بیای بگو یه فکر دیگه بکنیم!» 

سعید گفت: «همین مونده من و تو به خاطر این موجود خود خواه یه دنده از هم جدا بشیم! همینمون مونده پروانه! پروانه یه کم به خودت بیا! یه کم فکر کن!» 

پروانه با صدای لرزان گفت: «سعید تو خودت می‌دونی که ...» 

سعید حرف او را قطع کرد و گفت: «توجیه نکن!» و با صدای بلند گفت: «فکر کن!» 

و به سمت در رفت. پروانه با صدایی که از دلشوره می‌لرزید گفت: «سعید وایستا!» 

سعید برگشت. پروانه به سمت او رفت. او را در آغوش گرفت و گفت: «سعید به خدا تموم می‌شه! ندا حالش خیلی بهتر شده! دیگه داره خوب می‌شه!» 

سعید آهی کشید و گفت: «امیدوارم خوب شدن ندا به قیمت زندگی و جوونی تو تموم نشه.» 

پروانه ناگهان خود را از آغوش او بیرون کشید و گفت: «پدرام! شاید اون خبر داشته باشه!» 

سعید گفت: «آخه پدرام چی‌کار به ندا داره! پروانه جدی دیوونه شدیا! اومدی ندا رو عاقل کنی خودت داری دیوونه می‌شیا!» 

پروانه در حالی که از سعید فاصله می‌گرفت، شماره‌ی پدرام را گرفت.

در این هنگام صدای گردش کلید در به گوش رسید. سعید برگشت. پروانه هم تلفن را پایین آورد. ندا در را باز کرد و وارد شد. با دیدن سعید و پروانه بسیار تعجب کرد و گفت: «چی شده؟ شما این‌جا چی‌کار می‌کنین؟»

پروانه با دیدن او بغض کرد و گفت: «نامرد فکر نمی‌کنی من نگرانت می‌شم؟ همین جور می‌ذاری می‌ری؟» 

ندا با خشم شال خود را از سر کند. شال روی شانه‌اش نامتقارن آویزان شد. ندا به سمت پروانه رفت و گفت: «نمی‌دونستم واسه این‌که از خونه برم بیرون باید از شما اجازه بگیرم. ببخشید پری جون! ببخشید سعید!» سعید برای این‌که حرفی نزند، در حالی که به شدت خشمگین بود، به او پشت کرد و به سمت دیوار آرام قدم زد. ندا گفت: «فکر کردم او شب مهمونی به اندازه‌ی کافی روشنتون کردم!» سپس داد زد: «بابا من بچه نیستم! من بیمار نیستم! من می‌خوام خودم زندگی کنم! می‌خوام همیشه یکی بالا سرم نباشه! کسایی که باید بالا سر من باشن الان زیر خاک خوابیدن!» پروانه گریه می‌کرد. ندا گفت: «بگو پروانه ببینم! تو کی‌ای! مامانمی؟ بابامی؟ کی‌می پروانه؟» سپس رو به سعید کرد و گفت: «تو کی منی سعید! خوبه خودت به من گفتی نگرانشی! حالا به جای این که جلوی اینو بگیری خودتم باهاش راه میفتی میای این‌جا؟» سپس با صدایی آرام تر گفت: «کی به شما اجازه می‌ده فکر کنین سرپرست منین آخه؟ پری کلید خونمو بده من!» 

سعید که دیگر به جوش آمده بود، برگشت و گفت: «ندا مریضی که باشی! بهت اجازه نمی‌دم با پروانه این‌جوری صحبت کنی! بی معرفتی هم حدی داره!» ندا با لحنی عصبی گفت: «من که چیزی نگفتم! کلید خونمو خواستم! مگه من کلید خونه‌ی شماها رو دارم که شما باید  داشته باشین!» 

سعید در حالی که به سمت آنها می‌آمد، با پرخاش گفت: «کلیدو بهش بده پروانه!» 

پروانه که از این رفتار ندا غافلگیر شده بود، به پهنای صورت اشک می‌ریخت. کلید را از جیب خود درآورد و به سمت ندا گرفت. اما سعید کلید را از او قاپید و به صورتی تحقیر آمیز جلوی پای ندا انداخت. ندا و سعید مدتی به چشمان هم خیره شدند. گویی نگاه نافذ ندا روی سعید بی‌اثر بود. پس از مدتی ندا دولا شد و کلید را برداشت. سپس بدون آن‌که حرفی بزند به سمت حال رفت و روی یک مبل نشست. پروانه که هق هق می‌زد خواست به سمت او برود. اما سعید دست او را گرفت و به شدت به سمت خود کشید. سپس سرش را در آغوش گرفت و بوسید و همراه با او از خانه خارج شد.