«آقای دکتر دادخواه به اورژانس. آقای دکتر دادخواه به اورژانس.»
پروانه و سعید به سمت پذیرش بیمارستان رفتند. پروانه با بیتابی گفت: «آقای دکتر جعفری رو میخواستیم.» مسئول پذیرش گفت: «الان اینجا بودن اتفاقاً. تشریف داشته باشین الان میگم پیجشون کنن.» در این هنگام دکتر از راه رسید. مسئول پذیرش او را نشان داد و گفت: «آها ایناهاشن.» پروانه به سمت او دوید و گفت: «چی شده دکتر؟ برای چی ما رو خبر کردین؟ اتفاقی برای ندا افتاده؟» دکتر لبخندی زد و گفت: «دخترم خودتو اذیت نکن. شاید اصلاً میخوام بهت بگم ندا بیدار شده. همیشه دنبال خبر بد نباش.»
پروانه گفت: «ببخشید دکتر. دست خودم نیست. خیلی نگرانم.»
دکتر گفت: «بیا.»
و همراه با او به سمت سعید رفتند. دکتر گفت: «بچهها. شما به نظر دوستای صمیمی ندا قادری میاین. همین طوره؟»
سعید گفت: «بله. البته ایشون بیشتر. من زیاد نه.»
پروانه نیز با سر تأیید کرد. دکتر رو به پروانه گفت: «خیلی خوب، پس شما با من تشریف بیارین. میخوام یه سری سوال خصوصی در مورد ندای شما بپرسم.»
آنها با هم به داخل مطب دکتر در بیمارستان رفتند. پروانه روی صندلی نشست. مرتب به اطراف نگاه میکرد و نگرانی در چهرهاش نمایان بود. دکتر یک لیوان آب به او داد و گفت: «بفرمایین. ریلکس باشین. اتفاق بدی نیفتاده. فقط چند تا سواله بابت تکمیل پرونده.»
پروانه آب را تا انتها سر کشید. سپس نفس عمیقی کشید و گفت: «خوب، من آمادهام. ندا سالمه آقای دکتر؟»
- آره. اتفاقا بدنش خوب داره کار میکنه.
- خوب، چی میخواستین بدونین؟
- آره. چند وقته ندا رو میشناسین؟
- خیلی وقت. از دبیرستان. ما دوستای قدیمی هستیم.
- خیلی خوبه. بگین ببینم خونوادهی ندا خونوادهی مذهبی که نبودن، بودن؟
- نه، چه طور؟
- ندا مجرد بود درسته؟
- آره، ولی خوب نامزد داشت.
- خوب، ببینم روابطشون با هم چه جوری بود؟
- خوب، خیلی همدیگرو دوست داشتن ... خیلی خوب بود!
- خونهی همدیگه هم میرفتن؟
- آره! خونوادههاشون همدیگرو میشناختن.
- هیچ وقت شده بود که مثلاً یه شب با هم تنها باشن؟
- این سوالا رو برای چی میپرسین؟
دکتر کمی فکر کرد. سپس آهی کشید و گفت:
- ما چند روز پیش به موارد غیر عادی بر خوردیم ... افت شدید فشار و ... سرتو حالا در نیارم. خلاصه به خیلی چیزا مشکوک شدیم. اما بعد از آزمایشات و بررسیا، و مشاوره با پزشکای مربوطه معلوم شد که ... چه جوری بگم.
- معلوم شد چی دکتر؟ چه اتفاقی افتاده؟
- ما، فهمیدیم که ... ندا حاملست! البته تو مراحل اولیشه.
پروانه در حالی که بهت زده به دکتر نگاه میکرد آرام گفت: «یا فاطمهی زهرا!»
- البته ما به هر حال باید نطفه رو از بین ببریم. چون برای سلامتیش به شدت خطرناکه.
- من نمیفهمم دکتر! من ... من نمیفهمم!
- چی بگم. پس ندا هیچ رابطهی جنسی نداشته، درسته؟
- معلومه که نداشته! من اونو مثل خواهر خودم میشناسم!
و شروع به گریه کرد و با همان حالت گریه گفت: «ای بمیرم ندا! چیکار با بچهی مردم کردن! اون بیدار شه که خود کشی میکنه!» دکتر دستی به صورت خود کشید و کمی فکر کرد. سپس گفت:
- پس باید سرگرد علیدوستی رم در جریان بذاریم. چه طوری میتونن به این راحتی ... لا اله الا الله. من تمام تلاشمو میکنم که این بچه سقط بشه. مسائل حقوقیشم با من. نگران نباشین خانم. قیم ندا کیه؟
- نمیدونم!
- پدربزرگی، مادر بزرگی.
- نه! هیچ کسو نداره.
و با حالت گریه دوباره گفت: «اون هیچ کسو نداره!»
دکتر گفت: «خیلی خوب. خیلی خوب! من خودم همه کارو درست میکنم.»