سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

اخراج

شیرین پشت میز نشسته بود و با رایانه کار می‌کرد. منشی از دور با صدای بلند گفت: «خانم اصلانی؟ تلفن.» شیرین گفت: «وصل کنین.» سپس تلفن را برداشت. مادرش با گریه از پشت خط صحبت می‌کرد.

- سلام شیرین. 

- سلام مامان. چی شده؟ 

- بابات اومده خونه. نمی‌دونم، حالش خوب نیست. 

- چی می‌گی مامان؟ 

- نمی‌دونم. سرش گیج می‌ره. قلبش درد می‌کنه. نمی‌دونم چی‌کار کنم. 

- زنگ زدی اورژانس؟ 

- نه. 

- باشه الان من زنگ می‌زنم. تو رو خدا هول نکن مامان.

- اگه تونستی بیا خونه دخترم.

- چشم من خودمو می‌رسونم. موبایلم همرامه. باهام در تماس باشین. فعلاً خدافظ ...

شیرین وارد بیمارستان شد و دوان خود را به بخش اورژانس رساند. وقتی به آن‌جا رسید، کمی به اطراف نگاه کرد تا تخت پدرش را که مادرش هم کنار آن نشسته بود پیدا کرد. دستش را روی بینی و دهانش گذاشت و در حالی که اشک می‌ریخت به سمت او دوید. وقتی به بالای تخت رسید، زانو زد و با حالت گریه گفت: «بابا چی شده؟» اصلانی لبخند زد و سر او را در بر گرفت و در حالی که او را نوازش می‌کرد، با صدایی آرام گفت: «هیچی نیست دخترم. یه کم حالم به هم ریخت. دکتر گفت چیز خاصی نیست. حمله‌ی عصبیه.» شیرین دست پدر را بوسید و گفت: «من که نصفه جون شدم! بابا تو رو خدا مواظب خودت باش.» مادر گفت: «هی بهش می‌گم حرص نخور گوش نمی‌ده.» 

اصلانی گفت: «حالا که چیزی نشده. بادمجون بم آفت نداره. تو چرا کارتو ول کردی اومدی این‌جا دخترم؟» شیرین گفت: «مرخصی ساعتی زدم. خیلی نگران شدم.» اصلانی آرام خندید و گفت: «به این مادرت هی می‌گم شلوغش نکنه. نگاه کن خانم. رنگ به روی این بچه نمونده. برو یه ساندیسی چیزی براش بگیر بخوره حالش جا بیاد.»

مادر با سر تأیید کرد. سپس همراه با شیرین از اتاق خارج شدند. شیرین تا آخرین لحظه به پدر چشم دوخته بود و اصلانی هم با لبخند او را بدرقه می‌کرد. وقتی از اتاق خارج شدند، شیرین گفت:

- چی شده مامان؟ بابا چرا دچار حمله‌ی عصبی شده؟ 

- چی بگم؟

- چرا شما با من حرف نمی‌زنین؟ من باید بدونم چرا بابا رو تخت خوابیده یا نه؟ این مدته خیلی تو خودشه. چی شده؟

مادر چیزی نگفت. شیرین گفت: «پس از خودش بپرسم؟» مادر ترسید و گفت: «نه تو رو خدا! بیچاره می‌ترسم باز حالش بد شه.» شیرین با چشمان درشت و نگاه نافذش کمی به مادر خیره شد. مادر نیم نگاهی به او انداخت. شیرین گفت: «چی شده مامان؟» مادر کمی با خود کلنجار رفت و سرانجام گفت: «بابات اخراج شده!» و به راه خود ادامه داد. شیرین در جایش میخ‌کوب شد. آرام گفت: «اخراج؟» سپس متوجه مادر شد که از او دور می‌شد. با صدای بلند گفت: «مامان! وایستا ببینم چی شده.»

به دنبال مادر دوید تا به او رسید و با او همراه شد. مادر تنها به جلو نگاه می‌کرد. 

- مامان یعنی چی اخراج شده؟ مگه الکیه؟

- بابات قراردادی بود دیگه. دیگه نمی‌خوانش.

- چرا آخه؟

- من نمی‌دونم. اون از اون که سه ماه سه ماه حقوقشو نمی‌دادن. اینم از این. ای ورشکست شه این شرکت که یه ساله نذاشته آب خوش از گلوی ما پایین بره. همشون به خاک سیاه بشینن! قادری، صادقی، همشون!

- نفرین نکن مامان. حالا درست می‌شه. آقای قادری مرد خوبیه. حتماً به بابا کمک می‌کنه. اصلاً می‌خوای من با ندا صحبت کنم؟

- یه وقت پیش این ندا سر خم نکنیا. لیاقتشو نداره.

- شما که ندا رو دوست داشتی.

- دیگه ندارم. بالاخره بچه‌ی همون آدمه. آخرشم یکی می‌شه مثل باباش. 

- مادر من. آخه چرا زود قضاوت می‌کنی؟ مطمئن باش بابا با آقای قادری صحبت کنه حتماً بهش کمک می‌کنه. الکی نیست که بعد این همه سال خدمت الکی بندازنش بیرون. 

- ای مادر. چی بگم والا. قربونت برم من نمی‌دونم این وسط تقصیر تو چیه. تو چه گناهی کردی دخترم که همه‌ی این چیزا باید سر ازدواج تو پیش بیاد.

- عیب نداره مادر من. هر چی قسمته. خودت اون شب بهم گفتی. 

- آره شیرینم. حالا بیا بریم که رنگت شده مثل گچ.