سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

یک شرط، یک هدیه

مردی تاس با ریش کوتاه و پرپشت در حال تمیز کردن یک سلاح‌ شکاری بود. بر دیواری که پشت سر او قرار داشت چند اسلحه‌ی کوچک و بزرگ آویزان بود. مغازه‌ی او در محلی در بیرون شهر قرار داشت. بوی نم حاصل از باران دیشب به مشام می‌رسید و زمین بیرون، هنوز گل آلود بود. صدای یک ماشین توجه مرد را جلب کرد. با صدای بلند گفت: «خالد! تعال و تحقق من هو هناک.» 

جوانی نحیف که ریشی به چانه داشت از راه رسید و به بیرون رفت. ندا و احمد از ماشین پیاده شدند. خالد کمی با آنها صحبت کرد. مرد از درون مغازه نظاره گر آنها بود. احمد به مغازه اشاره کرد. بعد از مدتی همه با هم وارد شدند. احمد پیش آمد. مرد نگاهی به او کرد و گفت: «من انتما! ماذا تفعلان هنا!»

- نبحث ان جابر قسان.

- فأنا هو! ماذا تریدان.

- هی نادیا! اتعرفها؟

ندا کمی نزدیک شد. احمد گفت: «هی من الایران. تکلم بلغته الانجلیزیة.» 

مرد (جابر) خنده ای کرد و گفت: «نادیا! نعم. نادیا. لا انجلیزی. من ایرانی خیلی خوب بلدم.»

ندا در گوش احمد چیزی گفت و احمد آنجا را ترک کرد. جابر به ندا چشم دوخته بود. وقتی احمد خارج شد، ندا گفت: «خوب؟» 

- خوب شد با این عرب آمدی. اینجا خیلی خطرناک.

- خوب منم اهل خطرم. خیلی هم خطرناکم. ماذا لدیک لی؟

- فتعلمین لغتنا.

جابر سلاح شکاری را به دیوار آویزان کرد. سپس از زیر میز یک سلاح کمری بیرون آورد و روی میز گذاشت و گفت: «گلاک واحد عشرین. سلاح صغیر و قوی. البته اینها برای تو جالب نیست.»

ندا پوزخندی زد و گفت: «اشتباه می‌کنی. من به این چیزا علاقه دارم.» 

جابر خندید و گفت:

- اینها عروسک بازی نیست. این سلاح حقیقی!

- می‌دونم اون یه سلاح واقعیه.

- سلاح واقعی برای استفاده واقعی.

جابر خنده ای تمسخر آمیز کرد. ندا اسلحه را برداشت و نگاهی دقیق به دور و بر آن کرد. سپس لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: «چه قدر بدم اینو بهم بدی؟»

- لا! من به هر کسی سلاح نمی‌فروشم. مسدسات جابر برای کسانی که تیراندازی می‌دانند. برای مردان. نه دختربچه‌ها.

- اگه من ثابت کنم که بلدم بهم می‌دیش؟ 

جابر لبخند خود را جمع کرد و نگاهی جدی به ندا کرد. ندا هم با اعتماد به نفس به او چشم دوخت. مدتی به هم خیره شدند.

- به یک شرط. من و تو مسابقه بدیم. اگر بردی به تو می‌دم این سلاح. مجانا. ولکن اگر من بردم. باید تا یک هفته کار کنی اینجا.

- چیز قشنگیه. حیف که تو فرودگاه نمی‌تونم ببرمش. ولی قبول!

جابر خوشحال شد و داد زد: «خالد! تأت برصاصات لجلاک واحد عشرین.»

سپس با همان لحن تمسخرآمیز رو به ندا گفت: «من به زود صاحب یک خدمتکار زیبا می‌شوم!» 

ندا با پوزخندی پاسخ او را داد.

بدین ترتیب جابر سلاح را پر کرد و با ندا از مغازه خارج شدند. جابر چهار بطری روی یک جعبه گذاشت و ده متر از آن فاصله گرفت. کمی تفنگ را در دستش چرخاند و سپس با دقت شروع به شلیک کرد. با شلیک ششمین تیر، آخرین بطری هم شکست. ندا دست به سینه به جعبه نگاه می‌کرد. جابر گفت: «نوبت توست!» 

- چند تا تیر داره؟

- سبع.

ندا رفت و از اطراف جعبه شش بطری برداشت و روی آن گذاشت. جابر از دور گفت: «لا تقادرین. انت لی! تو مال منی!» و خندید.

ندا به سمت جابر رفت. جابر تفنگ را به او داد. احمد از فاصله‌ی دورتر، آنها را تماشا می‌کرد.

ندا تفنگ را از او گرفت. نگاهی به جعبه کرد و آماده‌ی شلیک شد. تفنگ را با دو دستش نگه داشت. تمرکز کرد و نخستین تیر را شلیک کرد. تیر به خطا رفت. جابر خندید و شروع به مسخره کردن او به زبان عربی کرد. اما شادی او دوامی نداشت. شش شلیک دیگر او که پشت سر هم انجام گرفت، جابر را در حیرت فرو برد. هر شش بطری خرد شده بودند. چنان سکوتی حاکم شد که بازگشت صدای گلوله بارها و بارها قابل شنیدن بود. پس از مدتی سکوت، جابر سرانجام با صدایی آرام، بریده و بهت زده گفت: «هذا لا یصدق! هذا لا یصدق!» ندا نگاهی به احمد انداخت. احمد از دور با ایمای دستش به ندا آفرین گفت.