بهار بود و گرمای مطبوعی فضا را پر کرده بود. سکوت ناشی از خلوت بودن دانشگاه در آن روز خاص، به فضا آرامش خاصی بخشیده بود. مردی میانسال با موهای کوتاه که عینکی به چشم و کتابی به دست داشت، به سمت ماشینی که کمی دورتر بود، راه میرفت. ماشین در فضای باز قرار داشت و هیچ ماشین دیگری در اطراف آن نبود. همین که به چند قدمی ماشین رسید، صدای قدم های تند یک نفر، سکوت بی مانند آنجا را شکست.
- استاد ثابت؟ استاد ثابت!
مرد برگشت تا منبع صدا را بیابد. وقتی او را شناخت، لبخندی زد و گفت: «ندا! چه طوری؟ اتفاقاْ میخواستم ببینمت.»
ندا که با دیدن او خوشحال شده بود، با لبخندی پیش آمد.
- خوشحالم که پیداتون کردم استاد. ما فردا داریم میریم سفر. اگه امروز نمی دیدمتون تا یک هفته دیگه نمی دیدم.
- سفر دارین می رین؟ چه خوب! حتما میخوای از فرصت سفر هم برای نوشتن استفاده کنی.
- شما خوب منو میشناسید استاد.
- این کارو با خودت نکن دختر. این چند روزو استراحت کن.
- راستی میخوام همین روزا برم با یه ناشر صحبت کنم. خوب استاد ... داستانو خوندین؟ ... نظرتون چیه؟
- من این بخش داستانتو خوندم. به نظرم کار خوبیه. البته به شرطی که تا آخرش با همین قوت ادامه پیدا کنه. که من مطمئنم همین طوره. اگه ناراحت نمیشی من یک سری اشکال کوچیک ازت گرفتم. اتفاقاً یه جا نوشتم. آورده بودم بهت بدم.
- اختیار دارین استاد. چرا ناراحت شم؟ خیلی لطف کردین.
- یه دقیقه همین جا وایستا.
استاد ثابت سوئیچ ماشین را از جیبش بیرون آورد و با فشار کلید، قفل درهای ماشین را باز کرد. سپس به داخل آن رفت و پس از مدت کوتاهی جستجو، چندبرگه را بیرون آورد و دوباره به سمت ندا آمد. ندا لبخند خود را تازه کرد.
- بیا ندا، اینم اون چیزایی که میخواستم بهت یاداوری کنم.
ندا آن را از استاد ثابت گرفت و دزدانه چند خط از آن را خواند.
- ممنون استاد! نمیدونم چه جوری ازتون تشکر کنم!
- تشکر لازم نیست. تو یکی از بهترین دانشجوهای من بودی. پر از رمز و راز. نوشته هات غوغا میکنن. من مطمئنم این رمانت پرفروش ترین رمان سال میشه.
- امیدوارم. با کمک شما البته! ولی استاد، چرا می گین من پر از رمز و رازم؟ به نظر خودم یک آدم معمولی ام، مثل بقیه.
- سعی میکنی مثل بقیه باشی. ولی هیچ کس نمیتونه چیزی که هست رو عوض کنه. راستشو بخوای سخت میشه باور کرد یه دریایی از احساس پشت این ظاهر معمولی و شاید یه کم خشن وجود داره. تو برای کارای بزرگ درست شدی ندا. هر کاری اراده کنی میتونی انجام بدی. خیلیا تو رو اون طور که هستی نمی شناسن و نمیفهمن. اونایی هم که میفهمن، هم عاشقت میشن، هم ازت می ترسن.
- باورم نمیشه دارین راجع به من صحبت میکنین. ممنونم!
- ندا، تو باید از الان تمرین کنی که هیچ وقت تو زندگیت تصمیم غلط نگیری. چون فاصله ی تصمیم گرفتنت با تحقق اون تصمیم ...
سپس نزدیکتر آمد و سر یکی از برگه هایی را که در دست ندا بود، گرفت و ادامه داد: «به اندازه ضخامت یک برگه کاغذه. تو یه آدم بزرگی. و عواقبت تصمیمات بد آدمای بزرگ، فقط گردنگیر خودشون نمی شه.»
ندا با لحنی که از شرم خبر میداد، گفت: «خیلی منو دست بالا گرفتین استاد!»
- تعارف نمیکنم. با چیزی که من توی تو میبینم، یک روز میاد که سرنوشت انسانهای زیادی در گرو تصمیمات تو قرار میگیره. یه قولی به من بده. اگه اون روز اومد، منو به خاطر بیار و حرفمو. خوب فکر کن و درست تصمیم بگیر.