ندا روی تخت نشسته بود و خودکار آبی را میان انگشتانش میچرخاند. با چنان دقتی به دستش نگاه میکرد که گویی مهمترین کاری بود که میتوانست انجام دهد. دیری نگذشت که صدای در، تمرکز او را به هم زد و خودکار از دستش افتاد. از جای برخاست. خمیازه ای کشید و به سمت در رفت. در میان راه پرسید: «من انت؟»
صدای احمد آمد که: «احمد بشیر.»
ندا در را باز کرد. احمد سلام کرد. ندا با اشاره مهربانانه چشمانش او را به داخل دعوت کرد و خود به سمت آشپزخانه رفت. بقایای صبحانهی ندا روی میز آشپزخانه مانده بود. احمد وارد شد نگاهی به اطراف خانه کرد. با دیدن چیدمان خانه به شعف آمد و گفت:
- Aaaah! A beautiful house setup by a beautiful lady.
ندا با لبخندی پاسخ او را داد. سپس گفت:
- What about a glass of Nescafe.
- That would be wonderful.
احمد روی مبل نشست. پس از مدتی ندا با یک لیوان نسکافه آمد و در حالی که لیوان را روی میز میگذاشت، رو به روی او نشست. احمد تشکر کرد و شروع به نوشیدن کرد. پس از مدتی ندا سر صحبت را باز کرد:
- So, we're going to see the city today.
- Yes, I will show you the charms of the city. Ahmed knows this city very good.
- Good. Dubay is a big city. And a beautiful one.
- Yes it is true. So, Nadia, why exactly are you here?
- I don't know.
- You don't know?
- I just need to find myself.
- I'm not very good in philosophy.
- You said you know what's what in this city, didn't you?
احمد با سر تایید کرد. ندا برگه ای کاغذ که روی آن آدرسی نوشته بود به او داد و گفت:
- Can you take me here tomorrow?
احمد در حالی که کاغذ را از او می گرفت، لیوان را بالا برد و جرعه ای دیگر نوشید. سپس لیوان را پایین آورد و نگاهی به کاغذ انداخت. چهره اش کمی برگشت و بر خلاف همیشه با لحنی جدی گفت:
- Why do you need to go to this palce?
ندا مدتی با لبخند به او نگاه کرد تا مگر او را از پرسش خود منصرف کند. و پس از اینکه دید او همچنان منتظر پاسخ است، گفت:
- A friend of mine works there. I need to talk to him.
- Do you know what kind of place it is?
- Yes. And that's why you are coming with me.
- Uhhm. Okay Nadia. But some day you have to say what you are doing in this city.
ندا لبخندی زد و گفت:
- When the time comes, you will know. Now I'll go get dressed. We are going to have fun, aren't we?
- Yes we are, my lady! I will wait outside!
احمد باقیمانده ی نسکافه را آرام آرام سر کشید. سپس ار جای برخاست و از خانه خارج شد.