سعید روی صندلی انتظار در فرودگاه نشستهبود و به فکر فرو رفتهبود. صدایی زنانه در محوطه پیچید که: «از مسافران پرواز شمارهی ... به مقصد دهلی به مقصد دهلی، خواهشمندیم برای سوار شدن به هواپیما آماده شوند.»
سعید هنوز به گوشهای خیره شدهبود. دکتر درخشان در حالی که عینک به چشم داشت، پیش آمد و گفت: «ماییم سعید. نمیخوای پاشی؟»
سعید آهی کشید و بلند شد. دکتر درخشان در حالی که با یک دست چمدان را بر میداشت، دست دیگرش را به دور گردن سعید انداخت. سپس گفت: «سعید. چیزی نیست که به خاطرش خودتو سرزنش کنی. تو تو تمام این مدت کاری رو کردی که ازت بر میومده. ندا خواسته با همه بازی کنه. تنها کاری که ما میتونیم بکنیم اینه که باهاش بازی کنیم. که داریم میکنیم.»
سعید گفت: «ندا با آدمای خطرناکی در افتاده. امیدوارم به موقع برسیم.»
درخشان: مگه نمیگفتی به ندا و تصمیماتش احترام میذاری و به اون اعتماد داری؟ ندا کاری رو کرده که فکر میکرده درسته. برای این کار حاضره حتی جونشم بده. ندا دختر با اراده و سرسختیه. باز داشتن اون از رفتن و ... آدم کشتن، چیزی نبود که از من و تو بر بیاد. کاری که میتونیم الان بکنیم اینه که با رفتنمون بهش ثابت کنیم که به فکرشیم. بهش ثابت کنیم اونقدر برامون ارزش داره که تا اونجا اومدیم. اون موقع ... شاید بتونیم قانعش کنیم که خودشو به خطر نندازه.
دوباره چهار بوق خیزان شنیده شد و صدا از بلندگو آمد که: «از مسافران پرواز شمارهی ... به مقصد دهلی به مقصد دهلی، خواهشمندیم برای سوار شدن به هواپیما آماده شوند.»
دکتر درخشان گفت: «بیا سعید. مطمئن باش که کار درستو داریم میکنیم. ندا منتظر ماست. نباید نا امیدش کنیم.»
سعید گفت: «یک سال تموم رفتار ندا رو زیر نظر داشتم. با این حال فکر نمیکردم این قدر قدرت داشتهباشه که به فکر انتقام اونم اینجوری بیفته. اون پلیسو دور زد، منو دور زد، همه رو فریب داد! اون الان تنهاست. و باعث این تنهایی هم خودشه!»
درخشان گفت: «تنهاش نمیذاریم سعید. ما پیداش میکنیم.»
و چند بار آرام به پشت سعید زد. سعید لبخندی زد و آنها با هم به سمت گیت به راه افتادند. بدین ترتیب سعید و دکتر درخشان به سمت هند به راه افتادند.
از سوی دیگر، سرگرد علیدوستی که فریب سختی از ندا خوردهبود، تمام هم و غم خود را برای پیدا کردن ندا به کار میبرد. چیزی که ندا میدانست این بود که با بازگشت به ایران به دام خواهد افتاد. اما چیزی که نمیدانست این بود که نام او را به عنوان یک قاتل فراری به پلیس هند دادهبودند تا به ایران بازگردانده شود.
ندا در یک پارک روی صندلی نشستهبود و فکر میکرد. در تمام طول این یک سال، این نخستین باری بود که فکر میکرد توانایی ادامه را ندارد. نشانی سربندی را داشت. ولی جرأت نداشت با او روبهرو شود. بی اختیار به یاد پدر و مادرش افتاد. اما این بار دیگر اشک از چشمانش سرازیر نشد. در حالی که با یک دست با تفنگی که کنار شلوارش پنهان کردهبود، از روی لباس بازی میکرد، به آسمان خیره شدهبود. گویی آسمان بیشتر از همیشه ستاره داشت. اما این دیگر برای ندا هیجان انگیز نبود. دیگر نمیتوانست بنشیند و ساعتها به آسمان خیره شود و یا در اتاقش بنشیند و از زیباییهای زندگی شعر بنویسد. تنها چیزی که از ندا ماندهبود، همین دخترک هفتتیر کشی بود که حتی بدن سربندی با شنیدن خبر آمدنش به لرزه در آمدهبود. دیدن آن همه صحنهی وحشتناک از جنایتهای خودش و دیگران، او را به انسانی دیگر تبدیل کردهبود. به این فکر نمیکرد که این شخصیت محکم و خشن را میپسندد یا نه. تنها به پایان کار فکر میکرد. کیف دستیاش را باز کرد و از آن، دفتری را که سیزده نامیدهبود، درآورد. یک خودکار هم درآورد و خواست چیزی بنویسد. اما هر چه به مغزش فشار آورد، نتوانست چیزی بنویسد. به حدی عصبانی شد که دفتر را به طرفی پرت کرد و تیشرتش را بالا زد تا تفنگ را بیرون بیاورد. اما به موقع به خود مسلط شد. برخی از مردم از روی دفتر راه میرفتند. ندا جلو رفت و دفتر را برداشت. این بار چیزهایی به ذهنش آمد و شروع به نوشتن کرد.
آماده شدهام برای پایان. دیگر انسان سابق نیستم. زبان گیاهان را دیگر نمیفهمم. صدای پرندگان دیگر برایم دلانگیز نیست. در این ماندهام که آیا این زندگی ارزش ماندن دارد یا نه. وحشتناکتر از همه این که تازه فهمیدهام جرأت خودکشی ندارم. این برای کسی که دیگر از این زندگی چیزی نمیخواهد، درد بزرگی است. ای کاش پیش از این که به اینجا برسم رمانم را چاپ کردهبودم. ای کاش حداقل یک دفتر شعر کامل کردهبودم و چاپ کردهبودم، که نگویند که ندا قاتل زاد و قاتل مرد و بیهوده بود. ای کاش بدانند که من تنها به خونخواهی آمدهام. ای کاش بدانند که غم از دست دادن چیست. ای کاش بدانند که ندا اگر میخواست، میتوانست شاعری برجسته باشد. ای کاش بدانند که این عدد تنها، این سیزده در میان بینهایت عدد کوچک و بزرگ، بیگناه بود. میتوانست هزار شود. اما سرنوشتش این بود که سیزده بماند و همه از نام او فرار کنند. ای کاش ...
ندا سپس دفتر و خودکار را دوباره در کیفش گذاشت و بلند شد تا به هتل برگردد.
قشنگ بود