سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

نشانی سربندی

کیومرث: ندا زندست! تو موفق شدی سربندی! کار خودتو کردی!

سربندی با آرامش از گیلاس خود نوشید. کیومرث آرام به سمت او آمد و در طرف دیگر میز شیشه‌ای نشست. نگاهی به او کرد و ادامه داد: «یک سال ... ما درگیر یه ماجرای احمقانه بودیم. خانواده‌ای که نباید کشته می‌شدن، ولی شدن. اما سربندی. سعی کن اینو بفهمی که وقتی دختری مثل ندا قادری خانواده‌شو از دست می‌ده، وقتی نزدیک‌ترین کساشو از دست می‌ده، دیگه یه آدم عادی نیست. ندا دیگه اونی نیست که یه سال و نیم قبل، قبل از ماجرا بوده. ندا یه آدم دیگست. شاید نشناسیش. بی‌رحم شده. به تنها چیزی که فکر می‌کنه انتقامه!» 

سربندی گیلاس خود را آرام روی میز گذاشت و گفت: «شاید ما شایسته‌ی مرگیم سلطانی. شاید حق با نداست.» 

سلطانی گفت: «می‌دونی سربندی؟ شاید تو راست می‌گی. ما تا اینجا سعی کردیم با سرنوشت بجنگیم. سعی کردیم با ندا بجنگیم. اما تجربه ثابت کرده جنگ با ندا نتیجه‌ای جز نابودی نداره. من تصمیم گرفتم دیگه باهاش نجنگم.» 

سربندی آرام خندید و گفت: «نجنگی؟ اون برای کشتن من و تو میاد.» 

سلطانی خندید و گفت: «اشتباه نکن! کشتن من نه سربندی! کشتن تو! اون دنبال توه نه من. من فقط به عنوان یکی از همدستای تو تو ماجرام. وقتی هم که دیگه همدست تو نباشم، شاید ندا به من رحم کنه.» 

سربندی خندید و گفت: «ببین کار کیومرث سلطانی که یه روز همه ازش می‌ترسیدن به کجا رسیده که با اون همه سرباز حاضر به یراق، دنبال رحم نداست! راستی بازم برات ریختم. این‌دفعه به سلامتی کیومرث سلطانی می‌نوشیم.»

و گیلاسش را برداشت. سلطانی هم خنده‌ای کرد و گیلاسش را به سمت گیلاس سربندی برد. سپس هر دو شروع به نوشیدن کردند. سربندی زودتر دست از نوشیدن کشید و گفت: «ببینم سلطانی. تو می‌خوای چی‌کار کنی؟ برنامت در مورد ندا چیه؟» 

سلطانی که تا آخر گیلاس خود را سر کشیده‌بود، آن را روی میز گذاشت و گفت: «خیلی ساده. تو رو بهش لو می‌دم!» 

و پس از یک خنده‌ی شیطانی و کوتاه، ادامه داد: «بالاخره یه نفر از ما بمیره، خیلی بهتر از اینه که هر دومون کشته بشیم. هنوز نامردی‌های تو رو یادم نرفته. حالا که تو می‌خوای ببینی سرنوشت چه‌جوری می‌شه، من سرنوشتو به خودت واگذار می‌کنم ... من کنار می‌کشم سربندی.» 

سربندی چیزی نگفت. کیومرث مدتی به او نگاه کرد و گفت: «نمی‌خوای چیزی بگی سربندی؟» 

سربندی گفت: «خیلی زود منو فروختی سلطانی.»

سلطانی تلفن همراهش را درآورد و به سربندی نشان داد. نشانی سربندی روی آن به صورت پیامک نوشته شده‌بود. سربندی گفت: «پس این آخر دوستی من و توه سلطانی.» 

سلطانی خندید و با فشار دکمه‌ی سبز گفت: «دوستی ما خیلی وقته که به سر رسیده سربندی. اگه تا اینجا باهات موندم، واسه‌ی این بود که فکر می‌کردم هنوز امیدی هست. اما تو نذاشتی من دشمنمو از سر رام بردارم.» 

سپس بلند شد و به سمت در خروجی رفت. سربندی یک سیگار روشن کرد. وقتی سلطانی از اتاق خارج شد، ناگهان احساس دل‌درد شدید کرد. به سرعت این دل‌درد برایش غیر قابل تحمل شد. یک نفر از محافظان سربندی را صدا کرد. محافظ از پله‌ها بالا آمد و خواست به او کمک کند. اما ناگهان سلطانی از پله‌ها پایین افتاد و جز حرکت بی‌اراده‌ی دستانش هیچ حرکت دیگری نکرد. 

از داخل حال، صدای سربندی آمد که ولی را صدا می‌کرد. ولی وارد اتاق شد و گفت: «قربان. آقای سلطانی ...» 

سربندی حرف او را قطع کرد و گفت: «بدون فوت وقت، جنازه‌ی کثیفشو سر به نیست کنین. در ضمن! ندا قادری آدرس اینجا رو می‌دونه. بالاخره روزی که نباید می‌رسید، سر رسید. ندا هر لحظه ممکنه بیاد اینجا. به نگهبانا بگو اومدنشو به من خبر بدن.» 

ولی گفت: «بله قربان.» 

و از اتاق خارج شد. سربندی زیر لب گفت: «تو راست می‌گفتی سلطانی. یکی از ما بمیره خیلی بهتر از اینه که هر‌دومون بمیریم. ولی اون یکی، من نیستم.»

سربندی همچنان فکر می‌کرد و سیگار می‌کشید. به این می‌اندیشید که آیا آماده‌ی رویارویی با ندا هست یا نه. اما به هر حال، دیر یا زود باید با ندا رو‌به‌رو می‌شد. دختری که خون‌های بسیاری تنها برای زنده ماندن او ریخته شده‌بود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد