ساعت هشت صبح بود. ندا از آسانسور بیرون آمد و به سمت لابی هتل رفت. آنا به تنهایی در لابی نشستهبود. ندا صبحبهخیر گفت و روبهروی او نشست. آنا هم سلام کرد و کمی از فنجان قهوهای که روبهرویش بود، نوشید.
آنا: آمادهای ندا؟
ندا: آره. بقیه کجان؟
آنا: اونا با ما نمیان. فقط من و تو ایم.
ندا: خیلی خوبه. نمیدونستم اگه اون سه تا مرد با ما میومدن و شما کلکی تو کارتون بود چه جوری باید فرار میکردم.
آنا: از کجا معلوم اونا اونجا منتظرت نباش؟
کمی ترس در چهرهی ندا نمایان شد. آنا خندید و گفت: «نترس! اونا نیستن. اونجایی که ما میریم فقط یه آدم پیر زندگی میکنه. البته خوب، محافظم داره.»
ندا گفت: «اون کیه؟»
آنا کیفش را برداشت و در حالی که بلند میشد گفت: «پاشو بریم. تو راه بهت میگم.»
ندا و آنا به سمت بیرون هتل به راه افتادند.
***
از سوی دیگر سربندی مانند همیشه در آرامش کامل مشغول خواندن روزنامه بود که ناگهان در
باز شد. سربندی با صدای بلند گفت: «مگه نگفتم کسی رو بدون اجازه راه نده ولی؟»
کیومرث در حالی که با هیجان به سمت او میآمد، با صدایی پر انرژی گفت: «پیداش کردم
سربندی!»
سربندی بدون اینکه برگردد روزنامه را روی میز شیشهای گذاشت و گفت: «کیو گیر آوردی؟»
کیومرث گفت: «ندا قادری رو! دیگه این دفعه تو چنگ منه!»
***
ماشینی که آنا و ندا در آن بودند، کنار یک ساختمان ایستاد. آنها از ماشین پیاده شدند. آنا ساختمان را نشان داد. دو مرد در کنار آن نگهبانی میدادند. آنا و ندا از میان آن دو عبور کردند و وارد شدند. یک خانهی دوپلکس قدیمی بود. آنا گفت: «کسی خونه هست؟»
در این هنگام راج و دو مرد دیگر، به همراه ماری از گوشه و کنار خانه پیدا شدند. ندا با دیدن آنها ترسید. آنا گفت: «زود رسیدین بچهها.»
و خود عقب رفت. ندا در میان آنها محاصره شدهبود. ماری یک تفنگ از جیبش درآورد و آن را مسلح کرد. ندا گفت: «میدونستم! پس همهی اینا یه نقشه بود!»
آنا گفت: «نه کاملاً.»
و پلهها را نشان داد. در این هنگام مردی با موهای سفید با عصایی که دستهاش طرح مار داشت، آرام از پلهها پایین آمد. ندا با کنجکاوی به او خیره شد. مرد به سمت ندا آمد. کمی دور او چرخید و او را برانداز کرد. سپس گفت: «تو خودتی ندا! فکر نمیکردم به این راحتی پیدات کنم.»
ندا گفت: «تو کی هستی؟»
پیر مرد صورت ندا را گرفت و کمی به اطراف چرخاند و خوب او را برانداز کرد. سپس خندید و گفت: «آقای سلطانی خیلی خوشحال میشه. بچهها! کارتونو خوب انجام دادین.»
ندا گفت: پس تو آدم سلطانی هستی.
پیرمرد گفت: «آدمش نه! من دوستشم. خوب، دوستا باید به هم کمک کنن مگه نه؟»
ندا: اون کجاست؟!
پیرمرد: برای تو چه فرقی میکنه! توقراره تا چند دقیقهی دیگه بمیری.
یکی از مردان جلوی در ایستاد. پیرمرد داد زد: «دست و پاشو ببندین!»
ندا خواست فرار کند. اما دو نفر از مردان او را گرفتند و به زمین کوبیدند. یکی ماری طنابی را که روی میزی کنار دیوار بود برداشت و به سمت آنها آمد. آنا همچنان این صحنه را نظاره میکرد. پیرمرد رو به او گفت: «هی تو! تو هم کمک کن!»
آنا گفت: «من مسئولیت اجرای حکم رو به عهده میگیرم.»
***
سربندی دو گیلاس شراب روی میز گذاشت. کیومرث گیلاس خود را برداشت و گفت: «به سلامتی سربندی عزیز!»
سربندی هم گیلاس خود را بالا گرفت. کیومرث خندهای موذیانه کرد و آرام شروع به نوشیدن کرد. وقتی آن را کامل سر کشید، گیلاس را روی میز گذاشت و گفت: «آدمای من کارشونو خوب بلدن. به هر حال امیدوارم از اینکه ندا قادری امروز کشته میشه ناراحت نشدهباشی.»
سربندی آرام خندید و گفت: «هیچ وقت به هیچ چیز اطمینان کامل نداشتهباش دوست من.»
کیومرث با تعجب گفت: «منظورت چیه؟»