آنا و دوستانش در لابی هتل نشستهبودند. یکی از مردان (به زبان انگلیسی) گفت: «تو بیخود داری وقتتو تلف میکنی آنا. اون دختره هیچ وقت بهت اطمینان نمیکنه.»
آنا بدون اینکه به او نگاه کند، با چهرهای امیدوار و با تبسمی کمرنگ گفت: «خواهیم دید. اون ... ندا ... دختر سرسختی هست. ولی تو این شرایط خیلی راحت اطمینان میکنه.»
ناگهان ماری گفت: «اونجا رو.»
ندا با همان تیپ دیشب به سمت آنها میآمد. چشمان آنا از خوشحالی برقی زد. بلند شد و با احترام از ندا خواست که به آنها بپیوندد. ندا پس از نشستن، بدون لحظهای درنگ گفت: «ازتون میخوام که اون آدمو برام پیدا کنین. هر چی هم خرجش بشه میدم.»
آنا خندید. یکی از مردان هم پوزخندی زد. سپس آنا گفت: «ببین دختر جون. من از تو خوشم میاد. برای همین پول ازت نمیگیرم. ولی فقط یه چیز ازت میخوام.»
ندا گفت: «چی؟»
آنا گفت: «اول قول بده.»
ندا گفت: «قولی که نتونم عملی کنم نمیدم.»
آنا آرام خندید و گفت: «مطمئن باش که چیز بدی نیست. چیز سختی هم نیست. فقط میخوام یادت باشه که یکی به من بدهکاری. اگه یه روزی یه کاری ازت خواستم که انجامش برات ممکن بود، انجام بده. قبوله؟»
ندا گفت: «فقط یکی.»
آنا ابروهای خود را بالا انداخت و گفت: «قبوله.»
ندا دستش را جلو آورد. آنا با بیتوجهی با او دست داد. سپس گفت: «فردا صبح ساعت هشت بیا همین جا. با هم باید بریم پیش یکی از دوستام. هر کسی رو در عرض دو روز میتونه برات پیدا کنه. مخصوصاً اگه طرف خلافکار باشه.»
در این هنگام یک پسربچه با پوست تیره و چهرهی هندی وارد هتل شد و به اطراف نگاه کرد. ندا با دیدن او گفت: «منو ببخشید.»
و به سمت پسربچه رفت. آنها با دیدن این صحنه با تعجب به هم نگاه کردند. ندا روی زانویش نشست و به پسربچه به زبان انگلیسی گفت: «خوب، چه خبر؟»
پسربچه گفت: «هنوز خبری نیست. ما تا کی باید منتظر باشیم؟»
ندا گفت: «تا وقتی که جیب من خالی بشه.»
سپس مقداری پول از جیبش درآورد و به پسربچه داد. پسربچه خوشحال شد و از در هتل بیرون دوید. ندا به سمت آنا و دوستانش رفت. آنا پرسید: «فقیر بود؟»
ندا لبخندی زد و گفت: «اون؟ ... آره، آره.»
آنا گفت: «ندا. اگه میخوای دشمنتو پیدا کنیو از دستش راحت شی، سعی کن کمتر مرموز باشی. با ما روراست باش.»
ندا گفت: «باشه. قول میدم.»
آنا گفت: «خوبه!»
ندا خداحافظی کرد و به سمت بیرون هتل رفت. آنا گفت: «هنوزم با ما روراست نیست. هی راج!»
یکی از مردان سرش را به سمت او برگرداند. آنا گفت: «بیکار نشین. برو دنبالش ببین چیکار میکنه.»
راج بلند شد و کتش را صاف کرد. ماری یک سوئیچ ماشین بالا انداخت تا او بگیرد. راج هنم سوئیچ را در هوا گرفت و آرام از هتل خارج شد. آنا به گوشهای مات زد و با چشمان ریز کرده به فکر فرو رفت. ماری گفت: «به چی فکر میکنی آنا؟»
آنا گفت: «چرا به ما اطمینان کرده؟»
ماری گفت: «معلومه. اون تو این کشور پهناور به هر دری میزنه که طرفو پیدا کنه. اون تنهاست. دلیل اطمینانش همین تنهاییشه.»
آنا لبخندی زد و گفت: «پس زنگ بزن خبر بده. بگو فردا صبح ما اونجاییم.»
ماری تلفن را پایین گرفت و گفت: «ببینم آنا. تو میدونی این دنبال کیه؟»
آنا خندید و گفت: «آره. ولی پیداش نمیکنه. مطمئن باش.»
ماری خندید و گفت: «اون که معلومه!»
و در حال شماره گرفتن، دور شد.
ای نامردا !!!!! خدا کنه ندا کلکشونو بفهمه !