سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

مهاجری

- به به! جناب سرگرد علی دوستی! دوست قدیمی!

- به به! سرگرد مهاجری! چه عجب شد یاد ما کردی مومن.

- گفتم حالا که یه سر اومدم تهران، حیفه یه سر اینجا نزنم. چه می کنی مرد؟

علی دوستی با دستان باز، اشاره ای به پرونده ها کرد و گفت: «کار! دیگه دارم خسته میشم. وایستا بگم چایی بیارن.»

- نه عزیز جان. با یه چایی توی دفترت نمی تونی سر و تهشو هم بیاری. شب میام خونه ات. فعلاً چون سر کاری بذار یه خبر کاری بهت بدم. 

- خوشحال می شم. خوب؟ چه خبری؟

- خبر که ... راستش یه پرونده رو تو مازندران دادن به من که ... به نظرم رسید برای تو هم جالب باشه. 

- خوب؟ چه پرونده ای؟ 

- یکی از آدمایی که ما مدت ها بود دنبالش بودیم ناگهان به طرز معجزه آسایی کشته می شه. 

- چه جالب. چه جوری پیداش کردین؟

- زن خیلی جوون تر از خودش اومد و به ما گفت. وقتی اسم و اطلاعات شوهرشو داد، فهمیدم که خودشه. اسفندیار نامداری.  

- نامداری؟! منم دنبالش بودم. در مورد همین پرونده!

- آره. زنش خیلی چیزا ازش لو داد. می دونی یکیش چی بود؟ 

- چی؟

- قتل همون آدمی که تو پرونده شو داری. همون که به خونش حمله کردن و خانوادشو کشتن.

- قادری؟

- درسته. ظاهراً ماجرا پول شویی بوده. کاری که تخصص این آقاست. گفتم اگه اطلاعاتی داری که به منت می تونه کمک کنه، بیام و ازت بگیرم.

- والا ... یه کم گیج شدم. ببینم. هم دستای طرف چی؟ می دونین کیان؟ 

- لیستش که درازه. زنه یه سریشونو لو داده. برای همین الان داره یه جای امن تحت تدابیر امنیتی زندگی می کنه. وگرنه می کشنش. ببین هیچ کدوم از این آدما رو می شناسی؟

و یک فهرست به علی دوستی داد. علی دوستی در حال خواندن فهرست بود که مهاجری گفت: «اینا همه دوستاشن. زنش اسماشونو گفته. تنها کسایی بودن که از مخفیگاه اون خبر داشتن. چیزی که گیجم کرده اینه که زنش می گفت اون یه مهره ی سوخته نبوده. در واقع برای خودش سردسته بوده. این که ... چرا باید کشته می شده، نمی دونم.»

علی دوستی گفت: «زنش چیزی ...»

ناگهان چشم علی دوستی به نام شیراوژن در میان نام ها خورد و به فکر فرو رفت. مهاجری گفت: «چیزی فهمیدی؟» 

علی دوستی به یاد روزی افتاده بود که ندا در خانه ی شیر اوژن پیدا شد. با کلمات بریده گفت: «به نظرت کسی که اونو کشته، هدفش چی بوده؟»  

مهاجری کمی فکر کرد و گفت: «خوب ساده ترین حالتش کینه ی شخصیه. به نظرم آدمی با اون عظمت برای دوستا و همدستاش خیلی ارزشمند تر از اونه که بکشنش. مگر اینکه ... کسی این کارو کرده باشه که کینه ی شخصی ازش داشته. خوب سرگرد. اطلاعات دیگه ای نداری؟» 

علی دوستی سرش را به نشان تاسف تکان داد و گفت: «باورم نمی شه! ببین سرگرد. اون شیراوژن تا چند روز پیش متهم اصلی پرونده بود. اما با اعترافاتی که کرد ما دنبال چند نفر دیگه بودیم. یکیش همین نامداری شما بود. یکی از اونا یه آدمیه به اسم کیومرث سلطانی. یکی دیگه یه سربندی نامیه که هیچ کس ازش اطلاعی نداره.» 

مهاجری: دکتر داریوش سربندی! با تمام این آدمایی که می‌گی در ارتباط بوده. اما هیچ سندی از خلاف در موردش نیست. پاک پاکه.

علی‌دوستی: شاکی پرونده‌ی من دو هفته پیش دبی بوده. درست همون موقع یه شیخ دبی که اتفاقا از روسای شرکت شهر آسمان بوده کشته می‌شه. حالا تو اومدی و می‌گی نامداری هم کشته شده! درست چند روز بعد از دیدار غیر عادی شاکی با ... شیر اوژن، کسی که از مخفیگاه نامداری خبر داشته. 

مهاجری: یعنی تو داری شاکی پروندتو متهم به قتل می‌کنی؟ 

علی‌دوستی: هنوز نه! سربندی ساکن هنده. از سالها پیش ...

مهاجری: سلطانی هم همین‌طور! اون از پارسال مقیم هند شده. بذار من ادامه می‌دم. اگه شاکی شما رفته‌باشه هند، یعنی یه انتقام در جریانه. یه انتقام وحشتناک. اسم این آقا چیه؟

علی‌دوستی: یه دختر جوونه به اسم ندا قادری! 

مهاجری ناگهان از تعجب ابروهایش بالا رفت. با حالت تمسخر آمیز گفت: «اینایی که ازشون حرف می‌زنیم همه جنایتکارای تحت تعقیبن. یه دختر جوون یه تنه بخواد اینا رو بکشه؟ اشتباه می‌کنی! کار اون نیست.» 

علی‌دوستی: امیدوارم.

نظرات 1 + ارسال نظر
نگار پنج‌شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 15:25 http://www.u-man.blogsky.com

سلام
سال نو مبارک.
کم پیدایی؟
چرا همیشه جاهای هیجان انگیزش و میزاری واسه پست بعدی؟؟؟؟؟؟
ولی عالی مینویسی.جدا میگم.چرا نمیری سراغ رمان نوشتن؟مطمئنا موفق میشی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد