سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

ملاقات با آنا

دهلی و به خصوص جایی که هتل ندا در آن قرار داشت، جای خیلی مدرنی نبود. اما زیبایی‌های خاص خود را داشت. مردم مهربان و فرهنگ زیبای آنجا ندا را مجذوب خود کرده‌بود. طوری که گاهی حتی فراموش می‌کرد که برای چه به اینجا آمده. همان روز عصر از هتل بیرون زد و با یک ماشین کرایه‌ای به مسجد جامع دهلی رفت. یک ساعتی با راننده از آنجا دیدن کرد.

 

وقتی دوباره به ماشین برگشتند، راننده به زبان انگلیسی و با لهجه‌ی هندی گفت: «کجا تشریف می‌برین؟» 

ندا گفت: «هتل!» 

راننده بادی به گلو انداخت و گفت: «از آرامگاه همایون دیدن نمی‌کنین؟» 

ندا گفت: «قشنگه؟» 

راننده با لحنی مهربان و پر انرژی گفت: «کسی که دهلی میاد باید اونجا رو ببینه.» 

ندا لبخند شیرینی زد و گفت: «پس منو ببر همون جا!»

بدین ترتیب ماشین به سمت آنجا به راه افتاد. در میان راه راننده گفت: «خانم مثل این‌که دارن ما رو تعقیب می‌کنن.»

ندا برگشت، عینک آفتابیش را کمی پایین داد و به عقب نگاه کرد. یک ماشین سیاه‌رنگ آنها را تعقیب می‌کرد. ندا نمی‌دانست در این شهر چرا باید تحت تعقیب قرار بگیرد. اما با چیزهایی که در این یک سال دیده‌بود، هیچ چیز را عجیب نمی‌دانست. دوباره به سمت راننده برگشت و گفت: «بهش توجه نکن. بریم آرامگاه همایون.» 

آنها به آرامگاه همایون رفتند. یک باغ زیبا و ساختمانی با معماری شرقی در میان آن. ندا با دیدن آن به هیجان آمد. راننده هم پیاده شد و همراه با ندا به سمت داخل عمارت رفتند. ماشین سیاه‌رنگ هم پشت ماشین آنها پارک کرد. در راه، راننده درباره‌ی آرامگاه همایون برای ندا می‌گفت و ندا با علاقه به حرف‌های او گوش می‌داد. در این میان یک نفر ناشناس مرتب ندا را زیر نظر داشت. 

هوا تاریک شده‌بود که راننده ندا را به هتل برگرداند. ندا که با گشتن در دهلی انرژی گرفته‌بود، با اعتماد به نفس، مستقیم به سمت آسانسو رفت تا به اتاقش برود. آسانسور در طبقه‌ی اول ایستاد و یک زن میانسال سوار شد. آسانسور دوباره به راه افتاد. در میان راه زن به انگلیسی گفت: «هند چه طوره؟» 

ندا برگشت و به او نگاه کرد. زن دستش را جلو آورد و گفت: «آنا هستم.» 

در این هنگام ندا با دقت در جهره‌ی او متوجه شد که او همان زنی است که صبح در رستوران هنل دیده‌بود. با تردید با او دست داد و گفت: «من هم ندا هستم.» 

زنت دست او را فشرد تا به او اطمینان بیشتری ببخشد. در این هنگام آسانسور به طبقه‌ی چهارم رسید. ندا گفت: «اتاق من اینجاست.» 

زن با خوشحالی گفت: «چه جالب! اتاق منم اینجاست!» 

آنها با هم از آسانسور خارج شدند. زن در حالی که با ندا راه می‌رفت، گفت: «به نظر نمیاد  برای تفریح به هند اومده باشی.» 

ندا گفت: «چرا این حرفو می‌زنین؟» 

زن لبخندی زد و گفت: «اتاق من اون تهه. خوشحال می‌شم شام رو با من و دوستانم بخوری. ما دو ساعت دیگه برای شام می‌ریم پایین. خوشحال می‌شم در موردت بیشتر بدونم. من از آدمای مرموز خوشم میاد.» 

در اینجا ندا به اتاقش رسیده بود. به او قول شام را داد و از او خداحافظی کرد. زن پس از خداحافظی به سمت اتاق دیگری که کمی دورتر بود رفت. ندا به او نگاه کرد، لبخندی زد و وارد اتاق شد. اما زن وقتی مطمئن شد که ندا وارد اتاق شده، برگشت و به سمت آسانسور رفت.

نظرات 1 + ارسال نظر
جودی آبوت دوشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 08:11 http://www.sudi-s.blogsky.com

وااااااای! کاش این داستانت رو فیلم می کردن!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد