سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

خبر مرگ

مرد نشسته‌بود و در فضای خانه که مانند همیشه تاریک بود، رو‌به‌روی میز شیشه‌ای روی صندلی نشسته‌بود و سیگار می‌کشید. در به صدا درآمد. مرد گفت: «بیا!» 

ولی در را باز کرد و وارد شد. مرد سیگار خود را روی زیرسیگاری بلورینی که روی میز شیشه‌ای بود تکان داد و آرام گفت: «بگو ولی.» 

 ولی گفت: «آقای سلطانی با شما کار دارن.» 

مرد گفت: «بگو بیاد تو.» 

و یک پک به سیگار زد. کیومرث با یک روزنامه وارد شد و با قدم‌های بلند به سمت میز شیشه‌ای آمد. روزنامه را روی میز انداخت و گفت: «نامداری رو کشتن!» 

مرد آرام گفت: «چرا نمی‌شینی دوست من؟» 

کیومرث نشست و گفت: «قادری جوان تبدیل شده به یک قاتل. به زودی نوبت من و تو هم می‌شه.» 

مرد کمی مکث کرد. سپس گفت: «هنوز راه زیادی هست که ندا باید طی کنه. حالا حالاها به من نمی‌رسه. راستی، با اون دختره چی‌کار کردین؟» 

- کی؟ 

- زن جوان نامداری رو می‌گم. 

- من دستوری ندادم. اما معلوم نیست دوستای نامداری چی‌کار کنن. 

- آره. تو دست بهش نزن. هر چی باشه اون یه شاهد برای قتلیه که ندا انجام داده. 

- تو خیلی آرومی سربندی! خیلی آروم! یه دختر جوون با یه دنیا کینه و نفرت، که امتحان آدم‌کشیشم پس داده، داره میاد تو رو بکشه. اون وقت، تو نشستی و منتظری؟ 

- چی‌کار باید بکنم؟

- یا رومی روم، یا زنگی زنگ. یا یه جوری سر به نیستش کن که انگار به دنیا نیومده، یا خودتو بهش نشون بده و خیال همه رو راحت کن. 

- من چرا باید تنبیه بشم؟ اگه محافظای شیخ مسعود و آدمای تو اون حماقتو نمی‌کردن، ندا الان این نفرتو از من نداشت! 

- ندا حامله شده بود! اگه کسی هم کشته نمی‌شد دیر یا زود معلوم می‌شد. ندا به خاطر اون قضیه دنبال توه. چرا یه بار نمی‌گی چه اتفاقی تو اون خراب‌شده افتاد؟

- این یه رازه دوست من. رازی که فقط به خود ندا قادری می‌گم.

- امیدوارم قبل از اینکه ندا همه‌مونو بکشه، این راز برملا شه. اینم بهت بگم سربندی. من نمی‌میرم! اگه ندا بیاد دنبال من، نگاش نمی‌کنم! 

- از خودت دفاع کن سلطانی! مگه شیخ مسعود نکرد! مگه نامداری نکرد! مگه شیراوژن ندا رو تا دم مرگ نبرد؟ مگه من گفتم ساکت بشینین نگاش کنین! این که هیچ کدوم از شما عرضه ندارین یه دختربچه رو شکست بدین، مشکل من نیست. 

- مشکل تو اینه که کاری نمی‌کنی. نشستی دلاوری‌های دختری رو نگاه می‌کنی که داره مثل طوفان همه‌ی دوستاتو نابود می‌کنه. 

- نگران نباش دوست من. من هنوز خیلی امیدوار نیستم ندا ما رو پیدا کنه.

- ما رو! اون دنبال توه. 

- اشتباه تو همین‌جاست دوست من. اون دنبال هر دوی ماست. 

- اون دختر باید خیلی زودتر از اینا کشته می‌شد سربندی. با هر خونی که ریخته شد، با هر کسی که دستگیر شد، با هر اتفاقی که افتاد گفتم که قادری جوان باید حذف بشه. اما نه! جناب سربندی بزرگ مایل نبودن این فرشته‌ی جوان کشته بشه. هر بار یه آدم دیگه رو جلوی پاش قربانی کردیم. اگه خود اون کشته می‌شد، لازم نبود این همه خون ریخته بشه. چی هست سربندی؟ چی داره اون دختر که زنده بودنش برای تو این قدر مهمه؟ بعد از این همه سال دوستی، حق ندارم یه جواب ساده از تو بگیرم؟ 

- اصراری به زنده بودنش ندارم دوست من. فقط اون موقع هنوز وقتش نبود. 

- الان وقتشه؟ 

- تصمیم با توه سلطانی. اون برای تو هم میاد. این حق توه که از خودت دفاع کنی.

- از قیافت معلمونه مطمئنی که نمی‌تونم. به هر صورت فعلاً اون اینجا نیست. اگه هم بیاد نمی‌تونه منو پیدا کنه. 

- اون ... هر کاری بخواد می‌تونه بکنه.

نظرات 1 + ارسال نظر
جودی آبوت یکشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:03 http://www.sudi-s.blogsky.com

وای خدا خیـــــــــــــلی داره جالب می شه !

ممنون! این روزها ممکنه چند تا پست با هم بفرستم. مال چند روزو یک‌جا. حواستون باشه که از دست ندین. ممنون که می‌خونین.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد