ماشین سعید با ترمزی شدید ایستاد. سعید بدون اینکه ماشین را خاموش کند از آن پیاده شد و دیوانهوار به سمت ورودی فرودگاه دوید. طوری که چند ثانیه طول کشید تا تعادل خود را به دست بگیرد. شیوا که در این مدت از ماشین پیاده شدهبود، با صدای بلند گفت: «سعید وایسا منم بیام!»
سعید همچنان به راه خود ادامه داد و تنها گفت: «بدو!»
شیوا سوئیچ را از ماشین خارج کرد و پس از بستن درهای ماشین به سمت او دوید. اما سعید آن قدر سریع میدوید که شیوا نتوانست به او برسد و او را گم کرد. سرعتش را کمی کم کرد و خود را به داخل محوطهی فرودگاه رساند. در حالی که با چشمانش به دنبال سعید میگشت در فرودگاه راه میرفت. تا اینکه سرانجام او را زیر تابلوی پروازها در حالی یافت که دو دستش روی سرش بود. با دیدن او در این حالت ترسید و آرام و با تردید به سمت او رفت. وقتی به او رسید، گفت: «چی شد سعید؟»
سعید دستش را پایین آورد و با حالت بهت زده، آرام گفت: «رفت! دیگه ندا رو نمیبینیم!»
سپس در حالی که غم و ناامیدی در چهرهاش موج میزد، از کنار شیوا عبور کرد تا به سمت بیرون فرودگاه برود. شیوا که همچنان در جای خود خشک شدهبود، پشت دستش را جلوی دهانش گرفت و آرام شروع به گریه کرد. آنها پس از خروج از فرودگاه، به خانهی اصلانی رفتند.
زهرا در حالی که با یک سینی چای میآمد، گفت: «ندا دختر عجیبی بود. تو این مدتی که اینجا پیش ما بود، بعضی وقتا اون قدر شیرین و دوستداشتنی بود که دوست داشتم دخترم بود. اما بعضی وقتا انگار جنی میشد. یه دفعه جدی میشد و حرفای عجیب غریب میزد. یا پیشگویی میکرد.»
شیوا و سعید کنار هم روی صندلی نشستهبودند و به او نگاه میکردند. زهرا سینی را روی میز گذاشت و ادامه داد: «مثلاً همین امشب. میدونست شما میاین اینجا. گفت وقتی اومدین ... یه دقیقه صبر کنین ...»
و به سرعت به سمت میز تلیویزیون رفت. سعید و شیوا با کنجکاوی حرکات او را دنبال میکردند. زهرا پاکتی را که روی آن بود برداشت و در حالی که به سمت آنها بر میگشت گفت: «گفت وقتی اومدین اینو بهتون بدم.»
و وقتی به سعید رسید، پاکت را به سعید داد. سپس خودش به سمت دیگر رفت و روی یک صندلی نشست. سعید در حالی که به زهرا نگاه میکرد، پاکت را باز کرد. شیوا هم کمی به سمت سعید خم شد تا نامه را ببیند.
سلام سعید،
سعید با دیدن این جمله از شیوا خواست که ادامهی نامه را نخواند. شیوا هم سری تکان داد و فاصله گرفت.
تو مرا یافتی سعید. تو سرانجام مرا یافتی. این که من نیستم، دلیل آن نیست که تو ناموفق بودهای. من همیشه در رفتنم. شاید روزی باز مرا ببینی، شاید هم دیگر هیچگاه نتوانم در صورتت نگاه کنم. نگاهت کنم و تو را به همین اشکها قسم بدهم که مرا ببخشی. سعید! تو تنها کسی هستی که من به او اطمینان دارم. تو میدانی راه من به کجاها که ممکن نیست برسد. یا مرگ است و یا بدتر از مرگ: رسوایی. من در این شرایط به تو نیاز دارم.
سعید! من هنوز منتظرت هستم. ناامید نشو. مرا پیدا کن. پیش از آنکه دیر شود مرا پیدا کن. مرده یا زندهام را پیدا کن. من یک امانت برای تو دارم که باید آن را ببینی. من جز تو هیچ کس را ندارم. پس نا امیدم نکن. شاید از من تنها همین امانت بماند. پس آن را از من بگیر تا ندا پایان نیابد. بی صبرانه چشم به راهت هستم.
همسر تو
ندا
سعید با خواندن امضای نامه خشمگین شد. دستی را که نامه را با آن گرفتهبود، فشرد و زیر لب گفت: «همسر!»
شیوا که به چهرهی سعید خیره شدهبود، گفت: «چی شد؟»
سعید خشم خود را فرو داد و گفت: «هیچی. من باید برم. سرم درد میکنه.»
و به سمت در خروجی رفت. شیوا گفت: «سعید؟»
زهرا گفت: «کجا آقا سعید؟ چاییتون!»
سعید در حالی که کفشش را میپوشید، گفت: «میل ندارم.»
و از خانه خارج شد. شیوا هم از زهرا معذرت خواست و به دنبال او رفت.