سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

تک‌روی

- قادری تو داری اشتباه می‌کنی! این پروژه آینده‌ی خیلی خوبی داره! می‌شه خواهش کنم حالا که ما تا اینجا رسیدیم خرابش نکنی؟
- صادقی تو داری تک روی می‌کنی.

- کدوم تک روی مهندس؟

- کدوم تک روی؟

قادری با گفتن این حرف به سراغ میز رفت و در میان کاغذهایی که روی آن بود چند کاغذ را بیرون آورد. براتی دست به سینه ایستاده بود و به آنها نگاه می‌کرد. قادری برگه‌ها را به صادقی نشان داد و گفت: «این قراردادا بدون صحبت با من بسته شده. نه من خبر دارم نه براتی.»

صادقی: قادری ما فقط می‌خواستیم تو رو درگیر نکنیم. چیزی نبود که.

قادری: واردات این مصالح چه ضرورتی داشت صادقی؟ اونم با این قیمتا. اصلاً پروژه هنوز به مرحله‌ی اجرا نرسیده. اگه هم لازم باشه این همه کارخونه داخل کشور هست که مصالح با کیفیت عالی تولید می‌کنه!

صادقی: شلوغش نکن مهندس. سطح پروژه‌ی ما خیلی بالاتر از این صحبتاست. ما نمی‌تونیم ریسک کنیم و از مصالح داخلی استفاده کنیم.

قادری آهی کشید و کمی قدم زد. این بار براتی لب به سخن گشود و گفت: «ما همه‌ی این مصالحو قیمت کردیم.»

صادقی با شنیدن این حرف ناگهان جا خورد. قادری گفت: «شما دارین چی‌کار می‌کنین صادقی؟»

صادقی چیزی نگفت. قادری کمی لبانش را خورد و ادامه داد: «نمی‌خوای جواب بدی نه؟ تو و اون شیراوژن دارین چی‌کار می‌کنین؟»

صادقی گفت: «من نمی‌دونم راجع به چی صحبت می‌کنی قادری. ما داریم کاری رو می‌کنیم که به نفع شرکته.»

قادری در حالی که به پشت میز می‌رفت گفت: «خوب می‌دونی راجع به چی صحبت می‌کنم.»

سپس نشست و با لحنی تهدید آمیز گفت: «صادقی بهتره خودتو وارد این بازی نکنی. به خاطر خودت می‌گم. اگه بیشتر از این جلو بری من این قراردادو فسخش می‌کنم. هزینشم حاضرم بدم. ولی اگه این اتفاق بیفته تو هم پات بد جوری گیر میفته. من به هیچ وجه نمی‌ذارم کسی تو شرکت از این کثافت کاریا بکنه.»

صادقی گفت: «قادری فکر می‌کنی من کیم؟ دشمنت؟ بهتره تو هم یه کم بیشتر فکر کنی.»

و از اتاق خارج شد. براتی که با چشمانش او را بدرقه کرده‌بود، آهی کشید و گفت: «این صادقی با اون جاویدپور دستشون تو یه کاسست.» 

قادری: جاویدپور؟ اون چرا؟ به مردم بیخودی تهمت نزن مهندس. 

براتی: جاویدپور دوست منه. مطمئن باش من بیخودی بهش تهمت نمی‌زنم. صادقی اونم گول زده. دارن این پروژه رو به گند می‌کشن. 

قادری: ما در کل عمر شرکت به پروژه‌ی به این بزرگی گرفتیم. اما اینا دارن نشون می‌دن که لیاقتشو ندارن. شهر آسمان می‌تونست برای ما یه فرصت باشه. اما... 

براتی ایستاده با دو دستش به میز تکیه داد و گفت: «به کسی نگو. اما بعضی از سهامدارای شهر آسمانم تو این بازی شریکن.» 

قادری: مثل کی؟ اسم و رسمشونو می‌دونی؟

براتی: من خبر ندارم. اینا رو جاویدپور بهم گفته. شاید بتونم این اسمارو برات در بیارم. شیر اوژن آدم هارت و پورتی هست. اما مهره اصلی نیست. این قضیه از خارج کشور آب می‌خوره. خیلی گنده تر از شیر اوژنم پشت سرشن. جناب قادری اگه می‌خوای من طرف تو بمونم باید قول بدی هیچ خبری از این اتاق برون نره. من خانواده دارم.

قادری خندید و گفت: «منم خانواده دارم مهندس. اما باید جلوی اینا رو گرفت. فکر نمی‌کنم قضیه به این بزرگی باشه که تو می‌گی. یه تلاش مذبوهانست برای یه پول‌شویی ناشیانه.» 

براتی: این یه برداشته. اما من اطلاعات دارم که می‌گم. می‌تونیم به پلیس خبر بدیم. الان می‌شه. بعداً نه!

قادری: من دنبال مدارک کافیم که همین کارو بکنم. 

براتی: پس سریع‌تر. قبل از این که دیر بشه.

قادری با شنیدن این حرف به فکر فرو رفت. براتی مدتی به او خیره شد. سپس سری تکان داد، کیفش را از روی میز برداشت و از اتاق خارج شد.