مادر و پدر ندا روی مبل راحتی نشسته بودند و دو نفر مرد عرب پشت سر آنها بودند. در طرف دیگر میز پذیرایی، شیراوژن، و آن مرد میانسان که سبیل داشت نشسته بودند و در دو طرف آنها دو مرد جوان که یکی از آنها جای زخم کهنهی چاقو روی صورتش بود، با ظاهری آراسته و با کت و شلوار مشکی ایستاده بودند.
در این هنگام، ولی در حالی که زیر بغل ندا را گرفتهبود، با او وارد شد. پدر با دیدن چهرهی خسته و رنگپریدهی ندا بسیار خشمگین شد. از جا پرید و در حالی که به سمت ولی میتاخت فریاد زد: «چیکار با دختر من کردین عوضیا!»
دو مرد جوان خواستند مداخله کنند. اما مرد میانسال با علامت دست آنها را از این کار بازداشت. قادری دستی به صورت ندا کشید و گفت: «نگاه کن چیکار کردن با دختر دسته گل من!» به محض تماس دست پدر با صورت ندا، بغض ندا ترکید و همچون پرندهای که آشیانهاش را یافته باشد گریان به آغوش پدر شتافت. مادر هم با دیدن این صحنه با گریه گفت: «چیکار دخترم داشتین آخه! اون اینجوری بود آخه؟!» ولی پس از چند لحظه شانهی ندا او را گرفت و او را عقب کشید.
شیراوژن گفت: «خوب آقای قادری. اینم از دخترت. دیگه بهتره بیای سراغ قراردادا. ولی؟ اون دخترو ببر تو اتاقش. تا من نگفتم بیرونش نیار.»
مادر از جا بلند شد و خواست به ولی حمله کند. اما شیراوژن داد زد: «بشینین سر جاتون!»
دو مرد جوان با دیدن این طرز خطاب دست در کت خود کردند و هر کدام یک اسلحهی کمری بیرون کشیدند. قادری به سارا اشاره کرد که بنشیند و خود نیز نشست. مرد میانسان هم دست یکی از آن دو جوان را که به او نزدیک تر بود گرفت و پایین آورد. سپس برای نخستین بار لب به سخن گشود و گفت: «آقایون من میدونم که اینجا همه از دست هم عصبانی هستین. ولی نه ما برای جنگ اینجا اومدیم نه آقای قادری دوست دارن اتفاق بدی بیفته. بنابراین همین الان قراردادارو بیارین امضا کنن و همه چیز مسالمتآمیز حل بشه.»
سپس آرام به شیراوژن گفت: «جناب شیراوژن شما هم بیشتر به خودت مسلط باش. این جوونا خیلی چشم به دهن تو ان.»
قادری گفت: «حملهی مسلحانه به خونهی مردم. گروگان گیری. اسم اینو میذارین مسالمتآمیز؟ این قراردادو امضا میکنم. ولی نمیذارم آب خوش از گلوتون پایین بره.»
شیر اوژن به مرد میانسان چشم غره رفت. مرد کمی با سبیلش بازی کرد و گفت: «قراردادارو بیار برادر من. پدره. عصبانیه.»
از سوی دیگر، ندا در اتاف بود و ولی در بیرون اتاق نگهبانی میداد. ندا نگاهی از درز در به بیرون انداخت تا مطمئن شود که حواس ولی نیست. سپس تلفن همراهی را که برداشتهبود، از جیبش بیرون آورد و با دلهره شروع به کار کردن با آن کرد. به منوی پیامها رفت و یک پیام جدید ساخت. سپس در حالی که یک نگاه به در و یک نگاه به گوشی میکرد، تایپ کرد: «آریا من ندام. خونهام. اونا خونهی مان! به پلیس خبر بده!»
در این هنگام ناگهان در شروع به باز شدن کرد. ندا دکمهی سبز رنگ را زد و به سرعت گوشی را زیر تخت پرت کرد. ولی وارد اتاق شد و روی تخت نشست. پس از کمی سکوت، نگاهی به ندا کرد و گفت: «خستهای نه؟»
ندا نگاهی پر از نفرت به او کرد و گفت: «نه، خسته نیستم! میخوای یه آرام بخش دیگه بهم بزن.»
ولی گفت: «ولی من خستهام! این کار لعنتی داره اعصابمو خورد میکنه. راستش ... از اون روز که من مامور مراقبت از تو شدم، دارم به خودم فحش میدم. که چرا شدم بازیچهی دست اینا. به صورتت که نگاه میکنم، با خودم میگم مگه تو چه گناهی کردی که باید بیخود و بیجهت اینقدر اذیت بشی.»
ندا که از بابت موبایل زیر تخت بسیار نگران بود، با لبخندی خشک، پاسخ او را داد. ولی گفت: «چند سالته؟»
ندا گفت: «فکر نمیکنم به تو ربطی داشتهباشه.»
ولی کمی ناراحت شد و گفت: «فکر کنم بیست و سه چهار سالت باشه. روز اولی که آوردهبودنت مثل یه فرشته بودی. پدرت حق داشت اونجوری عصبانی بشه.»
سپس دست زیر چانهی ندا گذاشت. ندا دست او را کنار زد و با خشم گفت: «دست به من نزن!»
ولی که از این رفتار بسیار عصبانی شدهبود از جا برخاست و شروع به قدم زدن در فضای کوچک اتاق کرد. در این هنگام صدایی از زیر تخت آمد. ولی این صدا را میشناخت. صدای پیامک تلفن همراهش بود. ندا با شنیدن صدا بدنش یخ کرد. از ترس نفسش حبس شد و چشمانش را بست. نگاهی سراسر تعجب به ندا کرد و گفت: «این صدای چی بود؟»
ندا سرش را به طرفی گرداند تا در چشمان او نگاه نکند. ولی روبه روی ندا نشست و در حالی که دستش را زیر چانهی ندا گرفتهبود و با انگشتانش صورت او را میفشرد گفت: «گفتم صدای چی بود؟!»
ندا داد زد: «گفتم دست به من نزن!»
از بیرون اتاق صدا آمد که: «اونجا چه خبره؟»
ولی داد زد: «هیچی!»
سپس اسلحهی خود را درآورد و روی پیشانی ندا گرفت. ندا گفت: «میخوای منو بکشی؟»
ولی گفت: «فقط بگو موبایل من کجاست؟ تو جیبته؟»
و با دستانش شروع به گشتن شلوار ندا کرد. ندا گفت: «بهت گفتم دست به من نزن!»
و یک سیلی به صورت ولی زد. ولی که دیگر خونش به جوش آمده بود، دستش را روی صورتش گذاشت و در حالی که اسلحه را بالا گرفته بود، با چشمان درشت به ندا خیره شد و با لهنی تهدید آمیز، پرسید: «پس تمام این مدت دست تو بوده هان؟ اگه بفهمم غلط اضافی کردی امشبو نمیبینی. حالا خودت مثل بچهی آدم گوشی رو بده من.»