سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

بازگشت به خانه

ندا آرام چشمانش را باز کرد. سرش به شدت سنگین بود و حالت تهوع داشت. چشمانش تار می‌دید و گوش‌هایش به سختی می‌شنید. داروهای آرام‌بخش او را به شدت ضعیف کرده‌بودند.  صدای گنگ صحبت چند نفر از بیرون اتاق می‌آمد. ناله‌ای آرام کشید و نگاهی به اطراف کرد. در گوشه‌ای از اتاق یک صندلی قرار داشت که روی آن چیز کوچکی بود. به سختی سعی کرد چشمانش را روی آن متمکز کند تا بفهمد چیست. یک تلفن همراه به نظر می‌رسید. خواست از تخت پایین بیاید. اما سرش گیج رفت و روی زمین افتاد. به سختی به سمت صندلی خزید و دستش را دراز کرد تا آن را بردارد. تلفن روی زمین افتاد. ندا آن را برداشت و در جیب شلوارش گذاشت. 

وقتی به خود آمد متوجه شد که دیگر صدای صحبت نمی‌آید. با خود فکر کرد که این صداها توهماتی بیش نبوده. به کمک صندلی برخاست و در حالی که سرگیجه‌ی شدیدی داشت، با کمک دیوار سعی کرد به سمت در اتاق برود. در این هنگام در اتاق باز شد و کیومرث وارد شد. ندا با دیدن او ناله کرد و سعی کرد به عقب برود. اما با ضعف شدیدی که داشت از پشت روی زمین افتاد. در این هنگام مرد دیگری وارد شد. ندا به عقب خزید و به دیوار تکیه داد. کیومرث گفت: «بفرما! حدسم درست بود. زود بهش از اون لعنتی تزریق کن. کم زدی بهش.» 

ندا با ناله و با صدایی بی رمق گفت: «تو رو خدا نه! دارم می‌میرم!» 

مرد کشوی کنار تخت را باز کرد و یک سرنگ و یک شیشه آمپول درآورد. ندا همچنان ناله می‌کرد. در این هنگام صدای مردی دیگر که از بیرون اتاق می‌آمد آنها را متوقف کرد.

- ولش کنین. دیگه وقت رفتنه. نمی‌خواین جنازشو تحویل خونوادش بدین که!

- اما اون نباید قیافه‌ی ما رو ببینه. 

ندا با گریه‌ای بی‌رمق گفت: «نمی‌بینم! به خدا چشام نمی‌بینه. دارم می‌میرم! تو رو خدا! دیگه نه!» 

صدای بیرون اتاق با‌آرامش گفت: «اصلاً ببینه. یه جوری صحبت می‌کنی انگار تازه‌کاری دوست من! بعدشم اگه می‌خواین نبینه دستا و چشاشو ببندین. دیگه نه می‌بینه نه می‌تونه دردسر درست کنه.»

ندا که بسیار کلافه بود، گفت: «نمی‌بینم!‌ چشامو می‌بندم. فقط از اون به من نزنین.»

کیومرث خندید و گفت: «خیلی خوب نمی‌زنیم! هی ولی! بدو یه دستمال بیار چشای این فرشته رو ببندیم که یه وقت شیطنت نکنه.»

ندا همچنان از کرختی و سرگیجه‌ی ناشی از داروهایی که به او تزریق کرده‌بودند، می‌نالید. چشمانش را بست و مدتی به صداها گوش داد. هنوز از بیرون اتاق صدای گفتگو می‌آمد. گویی جلسه‌ای جریان داشت. پس از مدتی همان صدای بیرون اتاق که اینک از کنار ندا می‌آمد آرام گفت: «چه طوری ندا؟ صدامو می‌شنوی؟»

ندا آرام گفت: «خیلی حالم بده! دارم ...»

در این هنگام شروع به عق زدن کرد. مرد گفت: «چی‌کارش کردین این بیچاره رو. اون داروها دستورالعمل داره. الکی هی زدین بهش حالش به هم خورده. نمی‌خواد ببندینش. این اصلاً تو حال خودشم نیست.»

ندا با گریه گفت: «کمکم کنین!» 

و دوباره عق زد. مرد گفت: «ولی یه کیسه بیار!» 

ندا حتی قدرت نداشت دوباره چشمانش را باز کند. رنگ از رویش پریده‌بود و صورتش عرق کرده‌بود. صداها مبهم و مبهم‌تر می‌شد.

- دنبال چی می‌گردی ولی؟! بدو یه کیسه بیار داره بالا میاره.

- نمی‌دونم ... موبایلم اینجا بود!

گوش ندا شروع به سوت کشیدن کرد. صورتش عرق کرده‌بود.

- داره از حال می‌ره ... صدامو می‌شنوی؟ ... ندا ...

ندا بلافاصله چشمانش را باز کرد و متوجه سرمای گزنده و خیسی صورتش شد. با ناله گفت: «ولم کنین! بابا چی از جون من می‌خواین!»

اما ناگهان با دیدن فضای اطراف ساکت شد. او همین چند لحظه پیش به دیوار اتاق تکیه داده بود. اما اکنون در یک فضای سبز به چرخ ماشین تکیه داده بود. وقتی به اطراف نگاه کرد، متوجه شد که آشناست. ولی، همان مرد جوان، گفت: «دیگه وقتشه بیدار شی.» 

ندا خواست به او نگاه کند. اما مرد، صورت او را با دستش پس زد و از گردش سر او جلوگیری کرد. سپس زیر شانه‌ی او را گفت و او را از زمین بلند کرد. ندا تلو تلو می‌خورد. مرد به همراه ندا به سمت داخل ساختمان پیش می‌رفت. ندا با کمی دقت متوجه شد که در حیاط خانه‌ی خودشان قرار دارد. هنوز تار می‌دید، اما حالش بهتر از چند لحظه پیش بود. با صدای بی رمق خود گفت: «اینجا ... خونمونه؟» 

مرد گفت: «آره. آوردیمت خونه. الان می‌ری پیش بابا و مامانت.» 

ندا گفت: «اما ... مگه ... آخه ... ما یه لحظه پیش اینجا نبودیم که.» 

مرد خندید و گفت: «ما یه ساعت پیش اینجا نبودیم. ولی الان اینجاییم.»

نظرات 2 + ارسال نظر
جوان چهارشنبه 26 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 12:24 http://javan.blogsky.com/

نوروز یعنی هیچ زمستانی ماندنی نیست اگر چه کوتاهترین شبش یلدا باشد.
بهار عمرتان بی خزان، باغ دلتان شکوفه باران، نوروزتان پیروز و هر روزتان نوروز سال نو پیشاپیش مبارک.
جوان سبز

جودی آبوت پنج‌شنبه 27 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:14 http://www.sudi-s.blogsky.com

سالی پر از شادی و سلامتی براتون آرزو دارم [قلب]

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد