ندا چشمانش را باز کرد و متوجه شد که صبح شده. کمی خود را کشید و سپس از جا برخاست. وقتی از اتاق خارج شد متوجه شد که زهرا بیدار شده و در حال آماده کردن صبحانه است. صبح به خیر گفت و خواست به او کمک کند که صدای تلفن همراهش از اتاق خواب آمد. به اتاق برگشت تا آن را جواب دهد. شمارهی علیدوستی بود. ندا با دیدن شماره زیر لب گفت: «وای! یادم رفت برم پیشش!»
- سلام آقای علیدوستی!
- سلام خانم قادری! شما قرار نبود دیروز بیای اینجا؟
- واقعاً ببخشید! کاری پیش اومد امروز حتماً میرسم خدمتتون.
- برای همین از هتل فرار کردی؟
- داستانش مفصله. براتون توضیح میدم.
- ندا خانم مشکوک میزنی! بهتره امروز بگی چه خبره!
- چشم. میگم.
- تا یه ساعت دیگه دفتر من باش.
ندا پس از خداحافظی گوشی را قطع کرد و روی تخت انداخت. سپس به سرعت آمادهی رفتن شد. وقتی زهرا از آشپزخانه بیرون آمد، دید که ندا در حال پوشیدن مانتویش است. گفت: «ندا صبحونه!»
ندا خندید و گفت: «اگه یه دقیقه دیر برسم باید به یه سرگرد سمج جواب پس بدم. معذرت میخوام زهرا خانم.»
و به سرعت خانه را ترک کرد.
***
- آقای قادری؟
- حرف بزن عوضی!
- یادت باشه من تهدید کردم. تو جدی نگرفتی.
- دخترم کجاست؟ میخوام باهاش صحبت کنم.
- دخترت جاش امنه. اما نمیتونی باهاش صحبت کنی. خوب گوش کن و هر کاری که میگمو انجام بده. اگه طبق حرف من عمل کنی شاید دخترتو دوباره ببینی. اگه نه، حتی جنازشم نمیبینی.
- عوضی! دست به دختر من بزنی دودمانتو به باد میدم!
- جوش نیار مرد. فعلاً دخترت سالمه.
- میخوام صداشو بشنوم. همین الان!
- نه نه نه. تو شرط تعیین نمیکنی. قدرت الان دست ماست. دسته گلت پیش ماست.
- از کجا بدونم الان نکشتینش.
- آم ... راست میگیا. نمیتونی بفهمی ... اما خوب، چارهای نداری. اگه یه درصدم ندا زنده باشه نباید فرصتو از دست بدی. نه؟
- وای به حالت اگه یه مو از سر دخترم کم شه!
- داری حوصلمو سر میبری. ببین! هیچ غلطی نمیتونی بکنی. دخترتو تیکه تیکه هم بکنیم بازم نمیتونی غلطی بکنی. کوچیکتر از اونی که بخوای پا رو دم ما بذاری. ولی بهتره به ما اطمینان کنی. ما اون قدرا که فکر میکنی عوضی نیستیم. تو کاری که ما میگیمو انجام بده. دخترتو بدون یه خراش تحویلت میدیم. خوبه؟
- چیکار باید بکنم؟
- تا فردا هیچی. ما قراردادای جدیدو آماده میکنیم بعد با هم قرار میذاریم. فقط مواظب باش هیچ کس به پلیس خبر نده. اگه کسی شیطنت کنه این تویی که ضرر میکنی. ما نمیخواستیم کار به اینجاها بکشه. خودت باعث شدی. پس بهتره حالا که فهمیدی قضیه جدیه دیگه مراقب باشی. خداحافظ.
مادر که در گوشهای نشستهبود و گریه میکرد گفت: «صدای دخترمو شنیدی؟»
قادری سری به نشان تاسف تکان داد.
مادر: دعا کن ندا سالم بمونه! اگه اتفاقی واسه ندا بیفته من دیگه به چه امیدی زنده بمونم؟
قادری: نگران نباش سارا ... اصلاً گور پدر شرکت. بذار هر غلطی میخوان بکنن. فردا قراردادارو امضا میکنم و ندا رو پس میگیریم. بعدشم اصلاً از اون خراب شده میام بیرون. این کار ارزش از هم پاشیدن خونواده مونو نداره.
مادر: کی بهت گفتم بیا بیرون! حتماً باید به اینجا میرسید؟ اگه بلایی سر ندا بیارن چی؟
قادری: فکر بد به دلت راه نده. اونا به اون نیاز دارن. کاری باهاش نمیکنن.
مادر: یعنی الان دخترم کجاست؟ حالش چهطوره؟ ...
سلام
چقدر دلم تنگ شده بود
چند روزی هست که نیومدم باقی داستان و بخونم الان تا اونجایش که بشه میخونم.
یه سوال این داستان تا کی ادامه داره؟؟؟؟؟؟؟؟؟
فکر کنم غیر از این یه فصل دیگه داشتهباشه.
من هرروز می خونمت