سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

بوسه‌ی باران

هیچ می‌دانستی که بی تو هیچم؟

می‌دانستی که رفتنت پایان من بود؟

اکنون دیربازی است که تنهایم

هر شب صدایت را با خود مرور می‌کنم تا مبادا فراموشم شود

هیچ می‌دانستی که صدای گرمت تنها گرمای پاییزم بود؟

می‌دانستی که آغوشت تنها پناهگاهم بود؟

می‌دانستی که سخنت پایان تردیدهایم بود؟

می‌دانستی و رفتی؟

صدایم را می‌شنوی؟

یا آن قدر سرگرم حوریان بهشتی شده‌ای که حور زمینی‌ات را فراموش کرده‌ای؟

اگر هستی به دادم برس

می‌خواهم با تو از مردی بگویم

مردی که روزی مرا به جرم از دست دادن همه چیزش مقصر می‌دانست

و من اکنون او را برای از دست دادن همه چیزم مقصر می‌‌دانم

او مرا بخشیده

اما افسوس

من حقیر تر از آنم که ببخشم

دلم تنگ شده

ای کاش مانند گذشته دستی به گونه‌هایم بکشی

و دلداریم دهی

از وقتی رفته‌ای دردهایم کوهی شده‌اند

زیرا کسی نیست که با دست مهربانش آنها را یکی یکی برچیند

ای تنها دلیل زندگی بیهوده‌ام

اگر تو اشاره کنی همه را می‌بخشم

و به خانه‌ی کوچکم باز می‌گردم

و تا آخر عمر هر روز برای دو نفر غذا درست می‌کنم 

و سهم تو را دور می‌ریزم 

تا هر روز نبودنت را تکرار کنم

و آنها که تو را از من گرفته‌اند

شاد باشند و به خود ببالند

وای اگر تو چنین بخواهی!

ندا اشک‌هایش را پاک کرد و ادامه داد.

درمانده‌ام

میان بخشیدن یا نبخشیدن

بر من نشانه‌ای بفرست

نوازشی، بوسه‌ای، چیزی

در این هنگام آسمان به غرش درآمد و باریدن گرفت. ندا از ترس خیس شدن دفترش، آن را به سرعت در ساکش گذاشت و در حالی که صورتش غرق اشک بود، آرام خندید. او همیشه باران را دوست داشت.

*** 

زهرا در را باز کرد. ندا کز کرده و با لباس خیس بیرون در ایستاده بود. زهرا گفت: «خوش اومدی عزیزم. دلم هزار راه رفت تا بیای! نگاش کن! مثل موش آب کشیده شده. بدو دخترم! بدو بیا تو تا یخ نزدی!»

ندا لبخندی زد و زهرا را در آغوش گرفت. زهرا گفت: «بدو ندا جون. برو یه دوش داغ بگیر تا برات چایی بذارم.» 

ندا گفت: «چشم! حمام کجاست؟»

زهرا حمام را به او نشان داد و ندا به سمت آنجا حرکت کرد. هنوز چند قدمی نرفته‌بود که زهرا گفت: «ندا؟» 

ندا برگشت.

زهرا گفت: «اصلانی رو بخشیدی؟»

ندا کمی مکث کرد و سپس گفت: «اونی که باید می‌بخشید مدت‌هاست که بخشیده. من چی‌کاره‌ام؟» و وارد حمام شد. زهرا با شوق به سمت اتاق خواب رفت و به اصلانی که روی تخت دراز کشیده‌بود، گفت: «حمید، ندا اومده!» 

اصلانی بلند شد و گفت: «خوب؟ چه جوری بود؟» 

زهرا با هیجان گفت: «منو بغل کرد! اصلاً عصبانی نبود!» 

اصلانی: جدی می‌گی؟ خدا رو شکر. 

زهرا: من برم براش چایی بذارم. دختر بیچاره شده مثل موش آب کشیده. سرما نخوره خوبه.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد