ندا به گوشهای چشم دوخته بود و هیچ نمیگفت. اصلانی و زهرا با چهرههای مضطرب، مرتب نگاه خود را بین یکدیگر و ندا میگرداندند. سرانجام اصلانی گفت: «یه چیزی بگو ندا خانم.»
ندا کمی مکث کرد و سپس با صدایی لرزان گفت: «میدونین اونا اونجا با من چیکار کردن؟ میدونین چه بلایی سر من اومد؟»
اصلانی سرش را پایین انداخت و گفت: «از روت شرمندم ندا خانم. به خدا من روحمم خبر نداشت که وسیلهی این کثافت کاریشون شدم! کلی همون جاویدپور عوضی پای من نشست. همین جور از پدرت بد گفت بد گفت ... باورم شدهبود که پدرت باعث و بانی همهی این قضایاست. بعدشم که اون روز زنگ زد یه چیزایی از زبون پدرت گفت که ... نگم بهتره. منم دیگه خون جلوی چشامو گرفت.»
اشک از چشمان ندا سرازیر شدهبود. با حالتی حق به جانب و با گریه گفت: «پس اون بازیایی که بعد اون اتفاق راه انداختین برای چی بود؟ چرا دفعهی اولی که اومدم اینجا اون برخوردو باهام کردین؟! فکر کردین بسم نبوده؟»
و شروع به هق هق زدن کرد. اصلانی سرش را همچنان پایین انداختهبود. زهرا کنار ندا نشست و او را در آغوش گرفت. اما ندا دست او را کنار زد و گفت: «من اینجا نمیمونم. ببخشید مزاحمتون شدم!»
و به سمت اتاق رفت. زهرا با این رفتار او گفت: «ندا این کارو نکن! حمید منظوری نداشته! اون بازیچه قرار گرفته. به خدا ما شب و روز ...»
در این هنگام در اتاق به شدت بسته شد. زهرا به سمت اصلانی برگشت و با لحنی ملتمسانه گفت: «تو رو خدا حمید نذار بره.»
اصلانی به سمت اتاق رفت و در زد. اما ندا پاسخی نداد. اصلانی گفت: «ندا خانم داستانتو نمیدونستم. من فکر نمیکردم اون اتفاق همون روز افتاده باشه. به من حق بده که داغ شیرینم منو مثل یه آدم احمق و وحشی کنه. اما الان من پشیمونم! از اینجا نرو! به خدا من و زهرا تو رو مثل دختر خودمون دوست داریم. انسان جایز الخطاست.»
ندا در حالی که ساک به دست داشت در اتاق را باز کرد. زهرا هم به سمت آنها دوید. ندا گفت: «دیگه نمیتونم اینجا بمونم.»
زهرا گفت: «کجا میخوای بری آخه این وقت شب؟ تو این شهر درندشت!»
ندا گفت: «نگران نباشین. بلایی که نباید سرم میومد یه سال و نیم پیش اومده. منم دیگه یاد گرفتم از خودم مراقبت کنم.»
سپس با گریه گفت: «از جلو رام برین کنار! خواهش میکنم!»
زهرا زانو زد و گفت: «به خدا اگه بری من خودمو نمیبخشم ندا!»
اصلانی هم گفت: «نرو ندا خانم. تو رو به روح پدرت قسم میدم.»
ندا که بسیار شرمنده شده بود، نشست و با همان حالت گریه گفت: «این کارا چیه آخه؟ خواهش میکنم برای من از اینی که هست سختترش نکنین!»
زهرا گفت: «بمون ندا.»
ندا با ناله گفت: «دارم میمیرم. مغزم میخواد منفجر شه! باید هوا بخورم. بذارین برم هوا بخورم.»
زهرا گفت: «ساکتو بذار ندا. اجازه بده حمید باهات بیاد. یه دختر تنها این وقت شب خطرناکه تو خیابون راه بره. حمید هنوز خیلی حرف برای گفتن داره. برو یه کم تو سرش غر بزن، یه کم اون برات حرف بزنه. خالی شی. حمید مدتهاست خواب آروم نداشته ندا. میگه قیافهی معصوم تو همش جلو چششه. حمید؟ بگو بهش دیگه.»
اصلانی آهی کشید و گفت: «زهرا خانم راست میگه. من حاضرم هر تاوانی بدم تا تو لطف کنی و منو ببخشی.»
ندا آب بینیاش را بالا کشید و گفت: «اجازه بدین تنها فکر کنم. برام خیلی سنگینه.»
اصلانی گفت: «خیلی خوب برو ندا ولی زیاد دور نرو. من و زهرا منتظرتیم. تو رو خدا زود برگرد.»
ندا ساک را روی زمین انداخت و بدون این که حرفی بزند به سمت در خروجی رفت. زهرا و اصلانی نگاهشان را به او دوختهبودند. ندا مانتویش را برداشت و به تن کرد. کفشهایش را پوشید و شالش را برداشت. اصلانی گفت: «ندا! من تا آخر قیامت به پدر تو بدهکارم. تو رو خدا تو حلالم کن!»
ندا شالش را به سر کرد و از خانه خارج شد. زهرا شروع به گریه کرد. اصلانی برخاست، دست روی شانهی زهرا گذاشت و گفت: «نگران نباش خانم. طوری نمیشه.»
زهرا بلند شد و گفت: «حالا دلم باید همین جور شور بزنه تا این دختره برگرده.»
اصلانی آهی کشید و گفت: «دعا کن ما رو ببخشه. مرگ شیرین غم بزرگی بود، اما عذاب وجدان خراب کردن زندگی این دختر بی گناه خیلی بیشتر داره آزارم میده. دیگه نمیدونم باید چیکار کنم. تا حالا فکر میکردم باید ازش فرار کنم. اما نمیشه تو چشماش نگاه کرد و بی تفاوت بود. ای کاش یه راهی بود که جبران کنم.»
ندا از بیرون به در تکیه دادهبود و اشک میریخت. سخنان آنها که به راحتی از بیرون شنیده میشد، دل او را به درد آورده بود. بخشیدن اصلانی به عنوان کسی که نقشی در تمام این ماجراها داشته و تا مدتها نابودی ندا را حق او میدانسته سخت بود، اما صداقت و حسن نیت این خانواده نبخشیدن را هم سخت کردهبود.