سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

فکر پلید

وقتی ندا چشمانش را باز کرد، خود را به حالت درازکش روی زمین یافت. نیرویی از یأس و ناباوری او را از حرکت باز می داشت. نمی‌دانست چه بر سر او آمده. تنها چیزی که می‌فهمید سردرد شدیدی بود که او را به ستوه آورده‌بود. حدس می‌زد با ضربه‌ای به سرش بیهوش شده و اکنون به هوش آمده‌باشد. سردردش آن‌قدر شدید بود که طولی نکشید که اشک از چشمانش سرازیر شد.  

کمی دورتر، دو نفر در گوشه ای با هم به صحبت مشغول بودند، اما صدای آنها را به سختی می‌شنید. در این هنگام مردی که سبیل پرپشت و جو گندمی و چشمان روشن داشت، متوجه بیدار شدن او شد. لبخندی زد و در حالی که به چهره‌ی خسته و چشمان سرخ ندا نگاه می‌کرد، پیش آمد. ندا سعی کرد خود را عقب بکشد. اما نمی‌توانست تند تر از نزدیک شدن مرد به عقب برود. مرد گفت: «بیدار شدی؟ عمو رو زیاد منتظر گذاشتی!» 

مرد با پشت دستانش صورت ندا را نوازش کرد. ندا نمی‌توانست کاری کند. گویی تمام عضلاتش را برداشته‌بودند و جای آنها سنگ گذاشته‌بودند. تنها اشک می‌ریخت. سرانجام از شدت درد و ترس دوباره از حال رفت. مرد گفت: «به!‌ باز از حال رفت که!» سپس بلند شد و گفت: «از قادری چه خبر؟»

مرد جوانی که دورتر ایستاده بود، گفت: «ما خبر نداریم آقا. از آقا سلطانی بپرسین.» 

مرد زیر کمر و پشت پای ندا را گرفت تا او را بلند کند. مرد جوان گفت: «کمک نمی‌خواین؟» 

مرد گفت: «نه! هنوز اون قدر پیر نشدم که نتونم یه دختر شصت کیلویی بلند کنم.» 

مرد ندا را بلند کرد. سر ندا به عقب افتاد. مرد دستش را بالاتر آورد و با کف دستش سر ندا را بالا گرفت. سپس به سمت اتاق حرکت کرد. مرد جوان گفت: «باهاس ببندیمش آقا. شر می‌شه. بلند می‌شه یه کاری دستمون می‌ده.»

مرد، بی توجه راه خود را ادامه داد. در میان راه شال ندا روی زمین افتاد. مرد جوان گفت: «آقا روسریش!» 

مرد خندید و گفت: «ولش کن! مزاحم بود. برش دار آویزونش کن.» 

مرد جوان در حالی که ناخن می‌جوید، به سمت شال ندا رفت. مرد در حالی که به صورت ندا خیره شده بود، او را داخل اتاق برد. مرد جوان ناخن را تف کرد. مرد گفت: «از این کارت خوشم نمیاد.» مرد جوان گفت: «ببخشید آقا.» سپس شال ندا را برداشت و روی جالباسی کنار در آویزان کرد. سپس روی صندلی نشست. طولی نکشید که متوجه زمانی شد که از رفتن مرد به اتاق می‌گذشت. با کنجکاوی بلند شد و به سمت اتاق رفت. 

وقتی وارد اتاق شد، دید که ندا بدون مانتو روی تخت دراز کشیده و مرد کنار او روی تخت نشسته و آرام نجوا می‌کند. بسیار تعجب کرد و گفت: «آقا چ ... چی‌کار می‌کنین؟»

مرد با دیدن او بلند شد و گفت: «کی گفت تو بیای اینجا؟» 

سپس مانتوی ندا را برداشت و به سینه‌ی مرد جوان کوبید و گفت: «خونه گرمه. نمی‌بینی عرق کرده؟ اینم ببر آویزونش کن.»

مرد جوان گفت: «اگه خبری هست مام هستیما آقا.» 

مرد در حالی که به سمت او می‌رفت، با لحنی آرام و تهدید آمیز گفت: «چی گفتی؟» 

این را گفت و یک کشیده به صورت او زد. سپس یک کلت کمری بیرون کشید و زیر گلوی او گرفت و با خشم گفت: «یه بار دیگه حرفتو تکرار کن بزمجه!»

مرد جوان که ترسیده‌بود، گفت: «ش ... شرمنده به خدا ... غلط کردیم ... تکرار نمی‌شه!» 

مرد گفت: «نبینم دیگه حرف اضافه بزنی! دستت به این دختر بخوره قلمش می‌کنم! اون پیش ما امانته. حالیت شد؟»

و تفنگ را پایین آورد. مرد گفت: «منظوری نداشتیم آقا.» 

مرد در حالی که کلید در اتاق را از جیبش در می‌آورد، با حالتی تحقیرآمیز با دسته‌ی اسلحه به شانه‌ی مرد زد و گفت: «حالا راه بیفت. من یه سر باید برم پیش سلطانی.»

هر دو از اتاق بیرون رفتند. مرد در اتاق را قفل کرد و گفت: «کلید اینجا رم با خودم می‌برم.» 

مرد جوان گفت: «اگه آب و غذا خواست چی آقا؟»

مرد گفت: «یه کم گشنگی می‌کشه تا من بیام. این‌جوری خیالم راحت‌تره.»

مرد که کمی ناراحت شده بود گفت: «اگه جیغ و داد کرد؟ زبونم لال یه وقت مامورا نریزن!»

مرد در حالی که به سمت در خروجی می‌رفت پوزخندی زد و گفت: «نترس! اینجا کسی جز تو صداشو نمی‌شنوه. تو هم تحمل کن تا من بیام.»

مرد جوان با لحنی جدی گفت: «آقا راجع به ما فکر بد نکنین. ما اون جوری نیستیم.» 

مرد گفت: «من اصلاً فرصت ندارم راجع به تو فکر کنم. حالام به جای حرف زدن اون مانتو رو آویزونش کن. سلطانی تو رو واسه وراجی استخدام نکرده، کرده؟»

مرد جوان به شدت از این نوع برخورد ناراحت شده بود. اما نمی‌توانست چیزی بگوید. مرد کتش را پوشید و از خانه خارج شد. مرد جوان از شدت عصبانیت مانتو را به زمین کوبید.

نظرات 1 + ارسال نظر
CyanC شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 20:40

پس سامی رو کی می کشه؟!؟ :))))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد