سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

سیزده

داستان دختری که سیزده را دوست می‌داشت ... این وبلاگ، یک وبلاگ داستانی است.

پلیس نه

- سلام آقای قادری!

- سلام. بفرمایین. 

- جاویدپور هستم. 

- سلام آقای جاویدپور. مشکلی پیش اومده؟ 

- راسش ... آره. اصلانی رو یادتون هست؟ 

- بله. چی شده؟ 

- اومده شرکتو گذاشته رو سرش. می‌شه شما تشریف بیارین؟ فکر کردم حرف شما رو بیشتر بخونه. 

- من کار دارم مهندس. بهت گفته‌بودم که. امروز نمی‌تونم بیام شرکت. دخترم یه کاری داره. 

- حالا اگه تونستین سر راه یه سر بیاین اینجا این یارو دیوانه کرده همه رو. 

- باشه. حالا ببینم چی‌کار می‌کنم.

***

ماشین قادری کمی دورتر از در ورودی شرکت، کنار خیابان ایستاد. ندا در صندلی شاگرد نشسته بود. پدر گفت: «دخترم من یه دقیقه برم ببینم این مرتیکه چی می‌خواد زود میام.» 

ندا با لحنی ملتمسانه گفت: «بابا تو رو خدا بهش پرخاش نکنیا. باهاش منطقی صحبت کن.» 

پدر صورت او را نوازش کرد و گفت: «باشه عزیزم.» 

و از ماشین پیاده شد. 

وقتی قادری وارد اتاق شد، با چهره‌ی عبوس و برافروخته‌ی اصلانی و چهره‌های متحیر و وحشت‌زده‌ی کارمندان مواجه شد. رو به اصلانی گفت: «چی شده اینجا رو به هم ریختی؟ چی می‌خوای؟ کی تو رو راه داده اینجا؟!»  

اصلانی گفت: «من هنوز به اندازه‌ی کافی اینجا اعتبار دارم که رام بدن! دختر من به خاطر این شرکت لعنتی پرپر شد! اما حتی تو ختمشم نیومدی قادری. برات مهم نبود که یه آدم به خاطر جاه طلبیای تو و این شرکت مرده!»

قادری داد زد: «دختر تو خودکشی کرد! این که اون آدم ضعیفی بود به ما ربطی نداره!» 

اصلانی خواست با قادری گلاویز شود، اما کارمندان مداخله کردند و سعی کردند آنها را جدا کنند. قادری فریاد زد: «چی می‌خوای اصلانی! کی گفته بیای اینجا؟! خانم با حراست تماس بگیرین.» 

در این هنگام ناگهان جاویدپور از میان جمعیت سبز شد. بازوی قادری را گرفت و او را از جمعیت بیرون کشید. اصلانی همچنان ناسزا می‌گفت. جاویدپور با سراسیمگی، و طوری که دیگران نشنوند گفت: «تله‌ست آقای قادری! می‌خوان دخترتونو بدزدن. عجله کنین تا دیر نشده!» 

ناگهان بدن قادری سرد شد. به سرعت به سمت پله‌های اضطراری دوید. جاویدپور سری به حالت تاسف تکان داد و زیر لب گفت: «سرتو به باد دادی جاویدپور.»

قادری همچنان نفس نفس زنان از پله‌ها پایین می‌دوید. فکر نجات ندا به او توان داده‌بود که مانند یک جوان از پله‌ها پایین بدود. در راه به یک زن که تعدادی پرونده در دستانش بود برخورد کرد و همه‌ی پرونده‌ها روی زمین ریخت. زن خواست چیزی بگوید. اما با دیدن چهره‌ی مدیرعامل شرکت، چیزی نگفت و تنها رفتن او را تماشا کرد. در زمان کوتاهی قادری به طبقه‌ی همکف رسید. به سرعت به سمت بیرون ساختمان دوید. پاهایش دیگر یاری نمی‌کرد. نفسش بند آمده بود. اما همچنان می‌دوید. نگهبانان با دیدن او که به این صورت از در شرکت خارج می‌شوند، متعجب شدند.

قادری در کوتاه‌ترین زمان ممکن خود را به محل پارک ماشین رساند. اما این زمان برای نجات ندا کافی نبود. ماشین، دیگر آنجا نبود. قادری که از فرط خستگی و نا امیدی دیگر نمی‌توانست روی پاهایش بایستد، بدون توجه به هیبت مدیر عاملی و با کت و شلواری که در اثر دعوا و دویدن نامرتب شده‌بود، به یک ماشین تکیه داد و روی زمین نشست. احساس درد شدیدی در قفسه‌ی سینه کرد و دست روی قلبش گذاشت. در این هنگام جاویدپور که با سرعتی کمتر او را دنبال کرده‌بود، از راه رسید. با دیدن او در این وضع گفت: «آقای قادری حالتون خوبه؟» 

قادری با صدایی بی جان و بریده گفت: «دخترمو بردن جاویدپور! دخترمو بردن.» 

و با حالت گریه‌ای که فرط استیصال و ناامیدی را نشان می‌داد، گفت: «دخترمو بردن.»

جاویدپور زیر شانه‌ی او را گرفت و گفت: «عیب نداره! پسش می‌گیریم. نگران نباشین. حالا بلند شین بریم یه آب قندی چیزی بخورین.»

قادری همچنان دستش روی قلبش بود که گویی می‌خواست از سینه بیرون بزند. با همان صدای بی جان گفت: «چه جوری نگران نباشم جاویدپور! اون دخترو کمتر از گل بهش نگفتم. حالا اونا می‌خوان چی‌کارش کنن؟» 

جاویدپور گفت: «نترسین! کاریش نمی‌کنن. اگه می‌خواستن بلایی سرش بیارن نمی‌بردنش. بیاین بریم تو. می‌خواین به پلیس خبر بدیم؟»  

قادری با شنیدن این حرف گویی ناگهان صدایش جان گرفت و گفت: «نه! پلیس نه! دخترمو می‌کشن! ندامو می‌کشن! ... من چه پدریم! چرا ازش غافل شدم!»

جاویدپور گفت: «آروم باشین آقای قادری. خیلی خوب به پلیس نمی‌گیم. الان زنگ می‌زنم اورژانس. شما حالتون خوب نیست.»

قادری که به شدت نفس‌نفس می‌زد، گفت: «نه! حالم خوبه. جاویدپور! هیچ کس نباید از این موضوع خبردار شه! اگه خدای نکرده خبر به پلیس برسه اونا دخترمو می‌کشن.» 

آنها با هم به سمت در شرکت حرکت می‌کردند و جاویدپور سعی می‌کرد قادری را آقارم کند. در میان راه قادری گفت: «به مادرش چی بگم! بگم دختر دسته گلشو دو دستی دادم دست یه سری آدم عوضی؟!» و با صدای لرزان گفت: «اگه یه مو از سر ندام کم شه من هیچ وقت خودمو نمی‌بخشم.»

سپس ناگهان دست جاویدپور را پس زد و با حالتی خشمگین گفت: «من می‌دونم با اون اصلانی حروم‌زاده چی‌کار کنم. دختر نفهمش خودکشی کرده باید دختر منم به کشتن می‌داد.»

جاویدپور در حالی که سعی می‌کرد او را که سرعتش را بیشتر کرده‌بود آرام کند، گفت: «اون بدبخت روحشم خبر نداشت. تیرش کرده‌بودن.»

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:53

وای خدا ! اصلا طاقت عوضی بازی آدما رو ندارم !خونم به جوش میاد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد